#همه_سهم_دنیا_رو_ازم_بگیر_پارت_18
فرشته شروع به تعريف کرد و کيان نگران از هواي تاريک و خياباني خلوت که به سمت مسيري نامعلوم مي رفت به دنبال دخترها مي رفت.فاطي با نگراني از هواي تاريک سرد
زم*س*تاني گفت:زنگ بزنم مرتضي بياد دنبالمون؟
-هنوز مونده تا در ساحلي که!
-هوا تاريکه فرشته، يکم احساس ترس مي کنم، تنهاييم.
-باشه زنگ بزن بياد دنبالمون!
فاطمه فورا گوشيش را از جيب پالتويش بيرون آورد و به مرتضي زنگ زد.تماس را که قطع کرد با لبخند شادي گفت:الان مياد.
-بيا ببين چه ذوقي مي کنه،تا الان قهر بوديا...
فاطمه خنديد و گفت:دلم براش تنگ شده بود.
-دلت تنگ شد اونم فقط تو همين چند ساعت؟
-عاشقشم دختر، عاشقي پر از دلتنگيه!
بغض کرد از حرفش.دو سال بود که دلتنگ بود.دو سال بود که حسرت داشت.اما کيانش، کيان ديگران شده بود.عزيز تمام دخترهايي که برايش رنگ عوض مي کردند.کيانش دوست دختر
عوض مي کرد، خبر مي رسيد و زجر مي کشيد.اين مرد وفا نداشت و او بعد از دو سال وفاداريش رو مي برد از سنگ و کوه!
صداي بوقي او را از افکارش بيرون آورد.به سوي ماشين برگشت با ديدن مرتضي لبخند زد و رو به فاطمه گفت:
-عشقولانه ي تو هم رسيد.
فاطمه با خجالت نگاهش کرد که مرتضي با لبخند پياده شد که فرشته با صدايي بلندي گفت:
-قولت يادت نره ها، آشتي ديگه!
مرتضي به آنها نزديک شد دستش را بالا آورد و به دست فرشته کوبيد و گفت:دم آجي گلم گرم.نوکرتم به مولا.
قلب در سينه ي کيان از تپش ايستاد.اين همان مرد دو سال پيش بود.همان مرد دلخواه فرشته! با مشت به فرمان کوبيد و گفت:
-خدا لعنتت کنه فرشته، خدا لعنتتون کنه، همتونو!
نگاه آتشينش را به آنها دوخت که در کمال تعجب پسر جوان دوست فرشته را در آ*غ*و*ش کشيد و صورتش را ب*و*سيد زير لب گفت:
romangram.com | @romangram_com