#همه_سهم_دنیا_رو_ازم_بگیر_پارت_15


-حالم خوش نيست آلما.بايد برم.يه روز ديگه که تنهايي ميام پيشت.

-حرفشم نزن، غروبي داري کجا ميري؟ بزار شام سرو بشه بعد بزار برو.

فرشته دستش را فشرد و گفت:خودت بهتر مي دوني دليل رفتنم چيه پس بي خيال گير دادن بشو.من بايد برم.

آلما ب*و*سه ايي روي گونه اش کاشت و گفت:کيان ناراحتت کرده؟

فرشته با بغض گفت:کيان داغونم کرده، کاش فقط ناراحت.بخدا نمي تونم بمونم.درکم کن.

آلما نگاه خصمانه ايي به کيان که خود را به ظاهر سرگرم حرف هاي ماهان کرده بود انداخت و گفت:

-باشه، منم تو موقعيت تو بودم مي دونم چي مي کشي برو.اما بزار يکي رو پيدا کنم باهاش بري.غروبه!

فرشته لبخند زد و گفت:مگه بچه ام؟ آژانس مي گيرم بابا.

-باشه پس مواظب خودت باش.

فرشته صورتش را ب*و*سيد و از بقيه خداحافظي کرد . پالتويش را از کمد ديواري کنار در ورودي برداشت و بيرون رفت.آلما با اخمي که روي چهره اش داشت به سوي کيان رفت.بازويش

را کشيد و گفت:چي به فرشته گفتي؟

کيان متعجب گفت:هيچي!

-پس چرا گذاشت رفت؟

کيان با تعجبي مضاعف گفت:رفت؟!

آلما سر تکان داد که کيان به او تنه زد و به سوي در دويد.آلما با فرياد گفت:کجا؟

کيان پالتوي قهوه ي سوخته اش را از کمد ديواري برداشت و گفت:ميرم دنبالش!

با رفتن کيان شقايق به جمعشان اضافه شد و گفت:رفت دنبال فرشته؟

آلما سر تکان داد.ماهان دستش را دور کمر شقايق حلقه کرد و گفت:

-عزيزم اين داداش تو ديوانه اس به خدا.يکي نيست بگه تو که مي خوايش پس اين کارات واسه چيه؟ لامصب نمي گه دردش چيه؟ پرا يهو زد زير همه چي.

آلما نگاهي به نکيسا که همه چيز را مي دانست انداخت.نکيسا لبخندي روي لب آورد دست دور کمر او انداخت و گفت

romangram.com | @romangram_com