#همه_سهم_دنیا_رو_ازم_بگیر_پارت_14


آلما خنديد و گفت:خيلي رو داري نکيسا.

نکيسا او را در آ*غ*و*شش فشرد و زير گوشش گفت:ما مخلص شما و اون فسقليم هستيم.

کيان با حسرت از عشق ميان آن دو با لبخند از آنها جدا شد که آلما فورا دستش را گرفت و گفت:کجا؟ يالا بريم وسط

قبل از اينکه کيان اعتراضي کند آلما او را وسط برد.همان موقع به بيتا اشاره کرد و او هم فرشته را وسط آورد. با چرخش سريع آلما و بيتا، فرشته و کيان روبروي يکديگر قرار گرفتند.نفس

در سينه ي هر دو حبس شد.خيرگي چشم ها خبر از حال خراب درونشان مي داد.فرشته قدمي عقب گذاشت تا از اين ميداني که روبرويش مرد مغرور دو سال پيش بود بگريزد که کيان

مچ دستش را گرفت، فرشته با پرخاش گفت:ولم کن.

کيان با اخم گفت:چرا اينجايي؟

-بايد براي اومدنم ازت اجازه مي گرفتم؟

-سوالمو با سوال جواب نده.

-ولم کن لعنتي...اصلا دلم خواست تو چيکاره ايي؟ مگه اومدم خونه تو؟

کيان رهايش کرد و گفت:بي لياقت ترين دختري هستي که شناختم.

دستش بالا رفت براي زدنش اما نتوانست بزند دستش را پايين آورد و با نگاهي پر از بغض و تلخي رهايش کرد و در گوشه ايي از سالن که جمعيت کمتر بود نشست.گوشيش

را از کيفش بيرون اورد و فورا پيامي تايپ کرد و براي فاطمه فرستاد:

"فاطي بهت احتياج دارم، کجايي؟"

فورا برايش جواب آمد:"خونه ام آجي، تو کجايي؟ چي شده؟ اتفاقي افتاده؟"

فرشته نوشت:"مهموني دختر عموم، کيان اينجاس، با حرفاش داغونم مي کنه، دارم دق مي کنم."

جواب آمد:"يه بهونه بيار بيا بيرون، ميريم با هم مي چرخيم.گور باباي دنيا"

"باشه بزار برم اجازه بگيرم."

بلند شد و بدون آنکه بداند مردي بيقرار نگاهش مي کند به سوي مادرش رفت با گفتن آنکه دل درد دارد و بايد حتما خود را به خانه برساند از او اجازه ي رفتن گرفت.براي آنکه آلما

دلخور نشود به سويش رفت و گفت؛ که مي خواهد برود. با اخم گفت:کجا؟ عمرا بزارم بري.

romangram.com | @romangram_com