#هم_قفس_پارت_7

کامی مهمونی زیاد می رفت .منم با خودش می برد.تو اون مهمونی ها همه کار می کردن,هر کاری که فکرش رو کنی.اوایل اصلا با جمع جور نبودم ولی سعی کردم باشم .نمی خواستم به خاطر کم حرفی و سکوتم کامی منو تنها بذاره.دلم نمی خواست برگردم تو لونه ام.اون خونه جز تاریکی و سیاهی و تنهایی هیچی برام نداشت و دیگه از تاریکی وتنهایی می ترسیدم.در عوض تو مهمونی ها,همه اش موزیک بود و رقص,خنده و آواز, خلاصه بی خیالی.

هر چی رفتارم تغییر می کرد کامی رابطه اش باهام بهتر می شد.تو یکی از مهمونی ها بود که با غزاله آشنا شدم.شلوغ بود و پر هیاهو,از همون نگاه اول به دلم نشست.قد بلندی داشت با موهای مواج بلند که همیشه روی شونه هاش می ریخت.راستش از اولش مجذوب چشمای گیراش شدم ولی من کجا و اون کجا؟زیادی دختر راحتی بود ,مشروب می خورد,مواد مخدر مصرف می کرد,و کاملا از معیار های من دور بود.در نتیجه هیچ وقت سعی نکردم بهش نزدیک بشم.

-اسم من غزاله س ,چرا تو تراس نشستی؟...چند باری می شه که با کامی می بینمت,با هم رفیق فابریکید؟

افشین_آره.

غزاله_چه کم حرف؟آدم مثل تو ندیدم,دخترا خوب دور و برت رو می گیرن ولی مثل این که تو باغ نیستی ؟چرا استفاده نمی کنی ؟جوونی,خوشگلی,خوش تیپی,از همه مهمتر ,بچه مایه داری.این همه حسن! حیفت نمیاد؟

_زیاد اهلش نیستم.

_ اهل چی نیستی؟خوشگذرونی؟از غم و غصه اضافی خوشت میاد؟چند سالته تو؟

_بیست و یک سال.

_آخی!هنوز کوچولویی !درس می خونی؟

romangram.com | @romangram_com