#هم_قفس_پارت_6


-کامی بس کن چی کار داری می کنی؟یه ذره آروم تر برو کمتر چشمات و بچرخون.

کامی_بابا افشین بی خیال,مثل اینکه اصلا تو باغ نیستی ها؟پسر خب ما جوونیم باید حال کنیم.نمی شه کز کنیم گوشه خونه,وقتی این روزا رفت چی؟بگیم جوونیمون چی کار کردیم؟

افشین_هر چیزی حدی داره کامی,اگه این جوونیه ,من اصلا نمی خوام جوونی کنم,بی خیال ما شو.

کامی_خاک تو سرت!تو چی می خوایی از تنهایی و گوشه گیری؟بس کن افشین از تو لاکت بیا بیرون,از پولای بابا جونت استفاده کن,بفهم اطرافت چی می گذره ,پس فردا پشیمون می شی ها!از ما گفتن بود بعدا نگی نگفتی؟!

افشین_خیلی خب از تو گفتن ولی از من نشنیدن,من این کاره نیستم,گفتم که ,هر چیزی حدی داره,با من که میایی یه کم رعایت کن.اگه نمی تونی هم می تونیم اصلا با هم بیرون نیایم.

کامی ضبط رو کم کرد.

کامی_نوکرتم,ای به چشم ,بابا ناسلامتی عمریه رفیقیم!هر چی تو بگی.

خلاصه اون روز گذشت.من و کامی دیگه بیشتر هم دیگه رو می دیدیم.من فقط برای فرار از تنهایی به کامی پناه می بردم.البته هیچ وقت با هم درد ودل نمی کردیم چون اصلا من آدمش نبودم در ثانی کامی طرز فکرش از من جدا بود و هر حرفی رو به باد مسخره می گرفت.کم کم منم مثل خودش شدم .به قول کامی می خواستم بزنم به رگ بی خیالی.


romangram.com | @romangram_com