#هم_قفس_پارت_8


_نه هنوز نرفتم دانشگاه,شاید سال دیگه.

_بی خیال دانشگاه شو,می خوایی با مدرک لیسانس تو آژانس کار کنی؟یا بری تو پیتزا فروشی؟حیف این سال های عمر نیست که با درس خوندن هدر بره؟بیا!بگیر بکش.

سیگارو از دستش گرفتم و رو شن کردم.

_این چیه؟سیگار نیست.

_چرا پس افتادی؟امل بازی در نیار,می بردت اون بالا..

بعد با دستش به آسمون اشاره کرد.

نمی دونم چرا کشیدم.شاید به خاطر این که به قول غزاله امل بازی در نیارم و ضایع نشم این کارو کردم.ولی خود خواسته تو چاه افتادم.دیگه تا صبح نفهمیدم چی شد؟!فقط چیزای گنگی می دیدم,اصلا نمی فهمیدم کجام یا دارم چی کار می کنم.وقتی به خودم اومدم صبح شده بود. سرم تیر می کشید و به شدت سنگین شده بود.کسی دور وبرم نبود.پیش خودم می گفتم من کجام ؟کامی کو؟بچه ها کجان؟چه بلایی سر من اومده؟تو همین فکرا بودم که غزاله از حموم اومد بیرون,فقط یه روبدوشامبر سفید تنش بود.

_بیدار شدی؟چقدر دیر؟


romangram.com | @romangram_com