#هم_قفس_پارت_48
_خب.
_می خواستم ازتون تشکر کنم،شما خیلی خوب از من دفاع کردید.خیلی از کار اونا خجالت کشیدم برای همین نتونستم توی کلاس بمونم و ازتون تشکر کنم.
تازه فهمیدم که ستاره حکمت همون دختره بود که بچه ها مسخره اش کردن.
_خواهش می کنم. من کارخاصی نکردم،ما باید یاد بگیریم که محیط دانشگاه با مدرسه فرق داره و توش هر بچه بازی نمی شه کرد.ما باید به چشم یه دوست به هم نگاه کنیم،نه در مورد شما،بلکه در مورد تمام بچه های کلاس.
ازش خداحافظی کردم و رفتم خونه.ناخودآگاه یادش می افتادم.صورت معصوم و زیبایی داشت،تن صداش اون قدر گرم بود که آدمو ذوب می کرد.واقعا اسمش برازنده اش بود.می درخشید،قد بلندی داشت،با پوست سفید و موهای خرمایی،چشمایی روشن و مژه های بلند،برخلاف دختر هایی که تا اون موقع دیده بودم خیلی متین و شمرده صحبت می کرد و سعی می کرد مستقیم توی چشمام نگاه کنه.وقتی که صبح ها زود تر از همیشه می رفتم دانشگاه یا وقتای بیکاریم رو تو دانشگاه می موندم،یا وقتایی که همه کار های ستاره رو زیر نظر می گرفتم و هیچ کس و هیچ چیز رو تو دانشگاه نمی دیدم فهمیدم که عاشقش شدم و زمانی که مهرداد بهم گفت که توی این یک ماه اخیر خیلی عوض شدی فهمیدم که مطمئنا عاشق شدم.
یه روز دیدم که تو حیاط روی یه نیمکت نشسته،سعی کردم بهش توجه نکنم.رفتم روبروش روی نیمکت نشستم،محو جزوه هاش بود.منم چند تا ورق گذاشتم روی پام و ظاهرا مشغول خوندن شدم ولی زیر چشمی نگاهم به ستاره بود.هر روز اشتیاق دیدن ستاره در وجودم بیشتر می شد.چرا این طوری شده بودم؟خودمم نمی فهمیدم ستاره مورد توجه خیلی از پسرای دانشگاه بود.تو همین چند ماهی که از شروع ترم اول می گذشت کلی خاطرخواه پیدا کرده بود.شاید من عاشق زیبائیش شده بودم؟شاید اون اصلا توجهی به من نداشت؟منتها من کوچک ترین نگاه ستاره و کوچک ترین لبخندش رو پیش خودم یه جوری تعبیر می کردم،فکر می کردم بهتره یه کمی به خودم فرصت بدم،شاید فکرش از سرم افتاد؟شاید اون اصلا وصله مناسبی برای من نباشه؟ولی سریع افکار بد رو از ذهنم دور می کردم.دلم می خواست خوش بین باشم و فقط به چیزای خوب فکر کنم.به این که ستاره هم منو دوست داره.به خودم می گفتم،نگاه هاش رو نمی بینی؟لبخندهاش؟!حرکاتش؟!اصلا اگه از من خوشش نمی یاد چرا همیشه برای جزوه گرفتن می یاد پیش من؟چرا پیش بقیه بچه ها نمی ره؟چرا تو کلاس سعی می کنه نزدیک من بشینه؟...
همین طوری تو افکار خودم بودم که یه هویی با هم چشم تو چشم شدیم.لبخندی زد و اشاره کرد به دهنش،از خجالت آب شدم.دهنم از دیدنش باز مونده بود و حالا اون این صحنه وحشتناک رو دید.ناچار شدم لبخند بزنم،خیلی ضایع شده بودم،ولی ستاره هم بهم خندید،خیلی دوستانه،اصلا انگار نه انگار که اتفاقی افتاده،بلند شد و رفت.پیش خودم گفتم عجب کاری کردی!!طرف قشنگ فهمید خاطرخواش شدی.نمی تونستم تو دانشگاه بمونم،می ترسیدم دوباره باهاش چشم تو چشم بشم.رفتم خونه.
تو خونه عین مرغ سر کنده بودم،دور خودم می چرخیدم،فکرم درست کار نمی کرد.دو بار دوش گرفتم تا بلکه آروم بشم ولی هیچ اثری نکرد.تا صبح یه پاکت سیگار کشیدم،پلک نزدم،خوابم نمی برد.فردای اون روز کلاس نداشتم ولی بلند شدم که برم دانشگاه.شیک ترین لباسم رو پوشیدم،حسابی به موهام رسیدم.ریش هام رو شیش تیغه کردم و ادکلن دلخواهم رو زدم.تقریبا می شه گفت با ادکلن دوش گرفتم.نگاهی با دقت توی آینه به خودم کردم و با سر ظاهرم رو تایید کردم.به نظرم خیلی خوب شده بود.راستش تمام شب رو فکر کرده بودم و به این نتیجه رسیده بودم که برم و همه چیز رو به ستاره بگم.اون خودش حتما با گندی که دیروز زدم فهمیده بود تو دل من چی می گذره.گفتم بذار خودم رو از این عذاب خلاص کنم.این اضطراب و فکر های بی خودی داشت نابودم می کرد.
romangram.com | @romangram_com