#هم_قفس_پارت_47

دستش رو محکم گرفتم و همون طوری که داشتم فشار می دادم مستقیم توی چشماش نگاه کردم و گفتم:

_از کلاس برو بیرون،دیگه هم از این مسخره بازی ها در نیار،الاقل تو محیط دانشگاه رعایت کن.از این به بعد هم دیگه از این غلط ها نمی کنی،هم با توام ،هم با رفیقات،فهمیدی؟

همه کلاس ساکت بود.هیچ کس پا پیش نمی ذاشت.پسره که حسابی شاکی شده بود دستش رو محکم از دستم بیرون کشید و رفت.بچه ها هم یکی یکی رفتن.به خودم اومدم و دیدم فقط منو مهرداد تو کلاسیم.

_خوش به حالت افشین،خیلی جُربُزه داری.من اگه بخوام این ریختی جلوی یکی در بیام،اون قدر مسخره ام می کنن که باید یکی بیاد از خودم دفاع کنه.

_این طوری هم که تو می گی نیست.اگه به دعوا می رسید کتک هم می خوردم،دختره چی شد؟

_رفت،همون موقع که دعوا داشت بالا می گرفت رفت.از خجالت سرخ شده بود،خیلی مسخره اش کردن.

از کلاس اومدیم بیرون،مهرداد کلاس داشت ولی من باید می رفتم خونه.ده دقیقه یه ربعی تو دانشگاه با هم حرف زدیم و بعدش از هم خداحافظی کردیم.سوار ماشین که شدم تا استارت زدم یکی زد به شیشه،برگشتم یه دختر بود،شیشه رو دادم پایین.

_بله،کاری داشتین؟

_اسم من ستاره اس،ستاره حکمت.

romangram.com | @romangram_com