#هم_قفس_پارت_49

دلم می خواست براش گل بگیرم،ولی نه،این جوری جلوی دانشگاه خیلی بد می شد.کاش براش یه کادو بخرم،نه،هنوز زوده،خلاصه تا دانشگاه فکرم به جایی نرسید.فقط تصمیم گرفتم توی ماشین بشینم و اگه دیدمش حرف دلم رو بیرون از دانشگاه بهش بزنم.

این جوری بهتر بود.اگه اصلا اون روز نمی اومد دانشگاه چی؟فقط به خودم امید می دادم.

وقتی رسیدم ساعت هنوز هفت هم نشده بود.پرنده جلوی دانشگاه پر نمی زد.بارون شدیدی می بارید.ماشین رو خاموش کردم و به در ورودی دانشگاه خیره شدم.سکوت بود و سکوت،فقط صدای فرهاد از تو ضبط ماشین شنیده می شد،صدای فرهاد رو خیلی دوست دارم.

می بینی صورتم و تو آینه با لبی خسته می پرسم از خودم...

کم کم رفت و آمد شروع شد.همه رو زیر نظر داشتم،برف پاک کن ماشین یکبند کار می کرد.لحظات انتظار خیلی لحظات سختیه.چندین بار کاست رو از اول گوش کردم.دو،سه ساعتی گذشت،شروع کردم به سبک وسنگین کردن افکارم،تمام رفتار های ستاره رو توی این یکی دو ماه برسی کردم،دختر ساکتی بود،زیاد با بچه ها نمی جوشید،فقط با یکی دو تا از دخترای همکلاسی مون روابطش دوستانه تربود.ستاره با من یا مهرداد هم جز یکی دو تا جمله چیزی نمی گفت،همیشه ساده می اومد دانشگاه،ساده لباس می پوشید،ساده آرایش می کرد،توی رفتارش با پسرا محتاط بود،از جمع های شلوغ پرهیز می کرد.همه کاراش برام مقبول بود.دقیقا همون کسی بود که توی رویاهام دنبالش می گشتم.چشم های درشت و نگاه گیراش یه لحظه آرومم نمی ذاشت.فکر نمی کردم هیچ وقت نسبت به یه دختر اون قدر احساساتی بشم.تو فکر بودم که مهرداد سوار ماشین شد.

_سلام،امروز که کلاس نداری،اینجا چه کار می کنی؟این بارون هم حسابی منو خیس کرده.

خنده ام گرفت،عین موش آب کشیده شده بود.شیشه عینکش بخار کرده بود.عینکش رو برداشت وشروع کرد به پاک کردن.

_امروز می خوام بهش بگم مهرداد.

_بهش بگی؟به کی؟چی رو می خوای بگی؟

romangram.com | @romangram_com