#هم_خونه_پارت_85
.یلدا آنقدر سرد و تلخ شده بود که نتوانست سردیش را پنهان کند و گفت این دیگه به خودم مربوط میشه
.هر جا دلم بخواد میرم
.شهاب عصبانی شد و گفت با من تلخ حرؾ نزن . یلدا !تلخ میشنوی ها
.یلدا نگاه معنی دارش را به او انداخت و گفت مهم نیست . من عادت دارم
.شهاب بلندتر گفت فکر میکردم خداحافظی بهتری داشته باشی همخونه
یلدا آزرده نگاهی به پشت سرش انداخت. چقدر سخت بود اشکهایش را زندانی کند. چقدر دوستش داشت و
.چقدر دلتنگش بود. توی اتومبیل سد چشمانش شکست و رودی از اشک روی صورتش راه گرفت
فصل 33
.دو روز که شهاب را ندیده بود. دو روز که دلش نتپیده بود . دو روز بود که یلدا به خانه ی حاج رضا برگشته بود
گر نگرفته بود. منتظر نمانده بود. برای دیدن شهاب نقشه نکشیده بود . دو روز سخت و جانکاهی .هیجان زده نشده بود
که لحظه لحظه اش را حس کرده بود و هر لحظه برایش ساعت ها گذشته بود و دو روزی که حتی یک لحظه اش
را بی یاد شهاب سپری نکرده بود. اصلا حال و حوصله ی خانه حاج رضا را نداشت و این برایش بسیار عجیب بود.
.اصلا دلش نمیخواست در میان جمع باشد. مدام در اتاق تنها بود
.کم حرؾ و بی حوصله اشتهایی به ؼذا خوردن نداشت
پروانه خانم و مش حسین که از آمدن یلدا بسیار هیجان زده بودند حالا با دیدن وضعیت یلدا دگرگون شده بودند. مدام پچ پچ72
میکردند و
.دلشان میخواست برای شاد کردن او هر کاری بکنند
پروانه خانم به مش حسین میگفت طفلک دختره رو انگار رو آتیش گرفته اند. میبینی چه جوری شده؟
نصؾ اون موقع شده. و بعد بلند میگفت حاج رضا خدا خیرت بده. با این کاری که در حق این طفل معصوم کردی. با این
بلا یی که به جون این
دختر انداختی. معلوم نیست پسره چی به سرش آورده ... این دختری که یه لب بود و هزاران خنده به این حال و روز
.افتاده
مش حسین مثل همیشه ؼمها را در دلش میریخت . در برابر حرفهای پروانه خانم چیزی نمیگفت و فقط آه میکشید و سر
...تکان میداد
اما حاج رضا! او از روزی که شهاب با او تماس گرفت و از سفر نا به هنگامش حرؾ زد برای آمدن و دیدن دوباره ی
.یلدا لحظه شماری میکرد اما او هم با دیدن یلدا ؼافلگیر شد
شب اول خیلی دلش میخواست تا صبح بنشیند و یلدا برایش صحبت کند و از شهاب و خودش بگوید. اما با
حال و روزی که یلدا داشت و با روحیه افسرده ای که پیدا کرده بود حاج رضا منصرؾ شد و سعی کرد یلدا را به
حال خود بگذارد. گویی میدانست او چه حالی دارد.جلسه ی آخر ادبیات معاصر بود. یلدا کنار فرناز نشسته بود. ولوله ای
در کلاس بر پا بود و بیشتر دخترها مشؽول تماشای
عکسهای نامزدی نسیم یکی از همکلاسیهایشان بودند. یلدا خیره در کتابی که روی پاها گذاشته بود ؼرق در افکارش
بود. به یاد روزی افتاد که شهاب برای مراسم عقد آمده بود . به یاد نگاهش به یاد اخمهایش و به یاد لحظه لحظه های
زندگی اش با شهاب . اما صدای فرناز که مثل یک جیػ نا به هنگام آدم را از زندگی سیر میکرد رویای یلدا را
romangram.com | @romangram_com