#هم_خونه_پارت_84
.بیشتر داشته باشی بهتره . باشه
.شهاب هنوز یلدا را که به اتاقش میرفت نگاه میکرد
یلدا آن شب را تا دیر وقت به جمع و جور کردن لوازمش پرداخت. طوری آنها را با اشک و ؼصه جمع میکرد که گویی
.دیگر بر نخواهد گشت71
.فردای آن شب زودتر از خواب بیدار شد. تصمیم گرفته بود محکم باشد و دل به خدا بسپارد. احساس بهتری داشت
.با خود گفت شاید پشیمون شده باشه و امروز بگه که از رفتن منصرؾ شده
.ضربه ای به در اتاقش خورد . در را باز کرد. شهاب بود
شهاب گفت آماده شدی؟
. آره
امروز که کلاس نداری؟
.نه. دو روز دیگه آخرین کلاسمه
.پس مجبور نبودی به این زودی راه بیافتی
تو کی میری؟
.من بعد از ظهر ماشین را که گرفتم. راه می افتم
.یلدا که میدید رفتن شهاب حتمی است دوباره ؼمگین شد
.شهاب ادامه داد با حاجی تماس گرفتم. همه منتظرند
.یلدا ساکش را برداشت و نگاهی به اتاق انداخت و خارج شد
شهاب گفت چیه . صبحانه نخورده راه افتادی؟ مثل این که خیلی عجله داری بری؟
.نه صبحانه نمیخورم. اشتها ندارم
چرا؟ ببینم خوشحال نیستی بعد از سه ماه داری میری پیش حاج رضا؟
.یلدا نگاه معنی داری به شهاب انداخت و گفت نمیدونم
شهاب چشمها را باریک کرد و با دقت به یلدا چشم دوخت . عضلات صورتش منقبض کرد و دوباره جدی شد و
.گفت به هر حال... هر چی که باشه این رو فراموش نکن که خونه اصلی تو خونه ی حاج رضاست
و با گفتن این جمله در حقیقت همه ی تردید ها را دوباره از یلدا گرفت . یلدا گویی به ناگاه در دریای سهمگین
.و سردی تنها رها شده باشد احساس خفگی کرد و بدون کلامی ساکش را برداشت و راه افتاد
.نگاهی به شهاب که هنوز نشسته بود انداخت و گفت خب من دیگه میرم
.یلدا مواظب خودت باش
.یلدا نگاه سردی به او انداخت و گفت تو هم همینطور
.صبر کن ساک رو تا پایین میارم
.من خودم میتونم ببرم
.هنوز که آژانس نیومده
.تا برم پایین میاد
.شهاب دنبالش راه افتاد و گفت یلدا توی این مدتی که من نیستم...نکنه از خونه ی حاجی جای دیگه ای بری
romangram.com | @romangram_com