#هم_خونه_پارت_83

.)با این که سعی داشت عادی باشه .من اونجا نمیرم. ( با دلخوری حرؾ میزد
چرا؟ تنها که نمیتونی بمونی؟
.چرا نمیتونم؟ من همین جا میمونم
.اینجا نمیشه. برو زنگ بزن به حاجی بگو از فردا میری اونجا
.آخه چرا؟ امتحاناتم شروع میشه. من هم اینجا راحتتر درس میخونم
.شهاب که معلوم بود اصلا از حرفش نمیگذره گفت امکان نداره بذارم اینجا بمونی
.پس میرم خونه ی فرناز اینا
شهاب عصبانی شد و گفت خونه ی فرناز هم حق نداری بری. شاید مسافرت من طولانی شد. تو میخوای اونجا چطوری
بمونی؟! اون هم با
.وجود برادر لندهورش
یلدا ملتمسانه گفت شهاب خواهش میکنم. بذار اینجا بمانم. حوصله ی خونه ی حاج رضا رو ندارم. حو صله سوال پیچ
.شدن ها رو ندارم
.یلدا کم مانده بود به گریه بیافتد
شهاب از جا برخاست و نزدیک یلدا نشست. با نگاه مهربان به یلدا چشم دوخت و به آرامی گفت کی سوال پیچت میکنه؟
حاجی ، پروانه خانم یا مش حسین؟
یلدا زیر چشمی نگاهی کرد و با خجالت نگاه به پایین دوخت. تحمل نزدیک شدن شهاب را نداشت. حس میکرد آنقدر از
.درون داغ و ملتهب است که حرارتش شهاب را خواهد سوزاند
شهاب تکرار کرد. هان؟
.همه شون
(تو که اون ها رو خیلی دوست داشتی. (و لبخند زد
...هنوز هم دوستشون دارم اما
چند روزی بیشتر طول نمیکشه. تو به من اعتماد داری؟
.یلدا بی معطلی گفت آره
شهاب متعجب نگاهش کرد و لبخندی زد. گویی برای خودش هم جالب بود که یلدا آنطور صریح و قاطعانه اعتراؾ به
.اعتماد کرده بود
شهاب گفت پس حالا که اعتماد داری حرفم رو گوش کن. به حاج رضا هم میگم هیچ کس حق نداره سوال پیچت کنه.
.باشه
...یلدا نگاهش کرد. چقدر دوستش داشت. چقدر زیاد
.شهاب ادامه داد خودم با حاجی تماس میگیرم. تو هم لوازمت رو جمع کن و همه ی کتابهایی که باید امتحان بدی بردار
یعنی تا آخر امتحانا.. نمی آیی؟
شهاب پر تمنا نگاهش کرد و بعد گفت شاید زودتر اومدم. نمیدونم. حالا کار از محکم کاری عیب نمیکنه. درسته؟
.یلدا از جا برخاست تا برای آماده کردن لوازمش به اتاقش برود
.شهاب گفت یلدا یه مقدار هم پول برات میذارم
.اما پول دارم

romangram.com | @romangram_com