#هم_خونه_پارت_82

.دلش گواهی میداد باید برای شنیدن حرفهایی آماده شود
!شهاب ادامه داد. چایی توی بساطت نیست؟
.چرا. الان میارم
.یلدا ندانست چگونه چای آورد. سرا پا انتظار نشست
شهاب جرعه ای نوشید و گفت امتحاناتت شروع شده؟
.چهار ، پنج روزی وقت داریم
پس کلاس هات تمومه؟
.نه . یکی اش مونده
شهاب که سر تا پایش را تردید گرفته بود گویی به دنبال راه چاره ای میگشت تا بتواند مطلبی را بازگوید. جرعه ای دیگر
نوشید و به نقطه ای
در مقابلش خیره ماند. عاقبت سکوت را شکست و گفت یلدا... (نگاه پر تمنای یلدا رشته ی کلام را از دهنش ربود. چند
ثانیه در سکوت نگاهشان
.روی هم ماند تا این که شهاب نگاه برگرفت) ادامه داد. .. چند روزی باید بریم مسافرت
.نگاه مضطرب و لؽزان یلدا هنوز روی چشمان شهاب میگشت
شهاب ادامه داد. این مسافرت میشه گفت... میشه گفت شؽلیه... یعنی نمیشه نرم. میخوام توی این مدت که نیستم چند روزی
.بری پیش حاجی
یلدا که گویی حواسش از دست رفته است. گیج و منگ به شهاب خیره مانده بود. دلش هزاران گواهی بد میداد و میگفت که
.همه چیز تمام شد
همان مسافرتی که کامبیز هشدارش را قبلا .پس آن مسافرتی که پدر میترا تاکید داشت زودتر انجام دهند بالاخره رسیده بود
.به یلدا داده بود
.خیلی سخت بود که مثل همیشه ساکت باشد و وانمود کند همه چیز عادی و خوب پیش میرود
آب میشد . نابود میشد... دلش میخواست روی آن همه ؼرورش پا بگذارد و به دست و پای شهاب .از درون فرو ریخت
.بیافتد
.التماسش کند تا از رفتن به آن سفر منصرؾ گردد. اما هنوز آرام مینمود و لب از لب نگشود
شهاب گفت گوش میدی؟ حواست کجاست؟70

.یلدا مسخ شده در برابر سوال شهاب سری تکان داد
شهاب ادامه داد زنگ میزنی به حاجی یا خودم زنگ بزنم؟
کی میای؟
.نمیدونم. یعنی هر وقت که کارم تموم بشه
.یلد لحظه به لحظه نا آرامتر و نا مطمئن تر در خود فرو میرفت
زنگ میزنی یا نه؟
یلدا نمیتوانست ذهنش را متمرکز کند . به سختی فکر کرد و جواب داد. برای چی به حاجی زنگ بزنم؟
.برای این که از فردا بری اونجا

romangram.com | @romangram_com