#هم_خونه_پارت_81
دلش میخواست سرمای زمستان را با گرمای ذوب کننده س عشقش دلچسب و دلپذیر کند. اما خبری از مهر و محبت شهاب
.نبود
همچنان شبها دیر میامد و به اتاقش میرفت و تا ساعتها صدای موسیقی از اتاقش شنیده میشد. شهاب سعی میکرد کمتر سر
راه یلدا سبز
شود و یلدا این را فهمیده بود. کمی لاؼر شده بود و دیگر شوقی برای پختن ؼذاهای خوشمزه اش نداشت. شبها قبل از آن
که پلک ها را روی هم
.بگذارد آنها را خیس از اشک میکرد و از خدا میخواست کمکش کند. نگرانی ای که همیشه آزارش میداد وجود میترا بود
!یاد رفتار میترا میافتاد و آن لحظه که به اتاق شهاب رفت
از وقتی میترا و پدرش را دیده بود به تفاوت های خودش و آنها می اندیشید. به طرز فکر و اصول زندگی آنها و خودش و
با خود فکر میکرد
وقتی شهاب با آنها تا این اندازه صمیمی است پس حتما قبولشان داره. و بعد این تصورات باعث میشد تا خود را برای
.شهاب فقط یک مزاحم بیابد69
شب 32آذر ماه بود. یلدا نزدیک به یک هفته تا شروع امتحاناتش پیش رو داشت و تنها یک کلاس باقی مانده بود تا به
.پایان ترم برسند
کتاب به دست روی کاناپه ولو شده بود که صدای کلید شهاب را شنید . خود را جمع و جور کرد و صاؾ نشست و رو به
.شهاب گفت سلام
معلوم بود که حسابی یخ کرده. دستها را به .شهاب موهای بلندش را چنگی زد و مردد ایستاد. با آمدنش سرما به خانه آمد
.هم مالید و روی مبل نشست
یلدا نگاهش کرد. بوی خاصی همراه بوی همیشگی ودوست داشتنی عطرش به مشام میرسید. یک تلخی خاص مثل بوی
!سیگار
نمیدانست چرا هر چیزی که مربوط به شهاب میشد او را با تمام وجود به سوی خود میکشاند. متوجه کتابش نبود و باز هم
تمام
.حواسش به صندلی رو به رو رفته بود
شهاب نفس پر صدایی کشید و تکیه داد. نگاهشان روی هم لؽزید. دل یلدا باز هم هوری پایین آمد. دوست نداشت از آنجا
بلند شود. چون خیلی
.وقت بود که شهابش را سیر ندیده بود و حالا باید همان جا میبود
.شهاب گفت هوا بد جوری سرد شده
مگه با ماشین نیومدی؟ .آره
.چرا... سر راه رفتم تعمیرگاه . ماشین موندگار شد
تا کی؟
.فردا عصری میگیرمش
مشکل خاصی داره؟
.نه . خب خرده کاریه. شاید لازم باشه مسافت زیادی طی کنه. خواستم از سالم بودنش مطمئن بشم.رنگ از روی یلدا رفت
romangram.com | @romangram_com