#هم_خونه_پارت_80
یلدا رو به رویش را نگاه کرد و گفت شما فکر میکنید باید برای من فرقی بکنه؟68
کامبیز چانه را با ناباوری بالا انداخت و سری تکان داد و گفت والله چی بگم؟
.مثل این که شما یادتون رفته من و شهاب با چه شرایطی کنار هم هستیم
کامبیز که گویی واقعا از رفتار یلدا و صحبت هایش به دوگانگی رسیده بود با حالتی مستاصل گفت ولی من فکر
میکردم...یعنی...شما فقط طبق
همون قرار و مدارها دارین با شهاب زندگی میکنین؟
.بله . این زندگی که شما ازش صحبت میکنین فقط شش ماه است که نزدیک به سه ماهش رفته
.کامبیز پوزخندی زد و گفت شما هم مثل شهاب مؽرورید. این به ضرر هر دوتون تموم میشه
کامبیز خیلی رک و صریح همه چیز را گفته بود و یلدا هراسان از آینده به صحبت های او می اندیشید
یلدا دقایقی ود که بی هدؾ روی سکویی در محوطه ی خارجی دانشگاه نشسته بود و بچه ها را تماشا میکرد. تمام افکارش
حول و حوش
.گفتگوی چند روز پیش با کامبیز میگشت هر چه منتظر ماند از جانب شهاب حرفی راجع به میترا و پدرش گفته نشد
شهاب همان رفتار گذشته را داشت. باز هم شبها دیر به خانه میامد و صبح زود میرفتو یلدا کلافه بود و نمیدانست چه
.خواهد شد
گاه خودش را راضی میکرد که همانطور بی سر و صدا ادامه دهد و خود را به دست تقدیر بسپارد و گاه وقتی به یاد
صحبتهای کامبیز میافتاد
.با خود میگفت باید کاری بکنم. اما نمیدانست چه کند. او حتی جرات نکرده بود برای نرگس و فرناز راز دلش ر ا بگوید
گویی دچار یک عشق ممنوع بود که باید از همه کس پنهان میکرد. دلیلش مشخص بود. زیرا از احساسات شهاب چیزی
نمیدانست و نگاه
و رفتار شهاب او را همیشه به اشتباه میانداخت. اما زبانش چیز دیگری میگفت. باز به یادذ چشمهای شهاب افتاد و یک
.لحظه نگاهش را دید
.همان نگاه که از مؽز استخوانهایش به درون نفوذ میکرد و ذره ذره وجودش را آب میکرد صدایی آشنا او را به خود آورد
یلدا ... کجایی ؟ چرا اینجا نشستی؟
نرگس بود . یلدا دست را سایبان نگاهش کرد و به نرگس لبخند زد و گفت سلام چرا دیر کردی؟
.من دیر نکردم. تو خیلی زود اومدی
.یلدا بلند شد و در حالی که پشتش را میتکاند گفت بریم تو ی کلاس
فرناز نیومده؟
.نمیدونم . من از ساعتی که اومدم همینجا نشسته ام
.پس حتما فرناز اومده سر کلاسه
.فردا باید تحقیق ها را بیاریم.آخرین روزه .شاید اومده باشه. با این پسره رحمانی قرار داشت
ببینم چیز به درد بخوری داره یا نه؟ . پس بجنب. من یک کتاب جدید آورده ام
خیلی سخت بود یلدا با وجود افکار مشوش و به هم ریخته اش دل به کلای و درس بدهد
.ماه آذر به نیمه رسید. امتحانات پایان ترم نزدیک بود. حجم درس های خوانده نشده زیاد و حال و احوال یلدا بد
romangram.com | @romangram_com