#هم_خونه_پارت_76
صحبت عوض شود و بالاخره لب باز کرد و گفت آقای تیموری ...(انگار نمیدانست چه بگوید) راستی آقای تیموری
سعید اومد نمایشگاه؟
آقای تیموری فکری کرد و گفت آهان سعید آره اومد اما شهاب جان زیاد به درد اینکار نمیخوره. یعنی دل
..بکار نمیده. گویا خودش هم دوست ند اره
.شهاب گفت جدی میگین؟ اما خیلی به من اصرار کرد که همچین جایی را براش جور کنم
.کامبیز گفت البته شهاب! چند روزی نیست که داره میره. شاید هنوز عادت نکرده یا کار رو بلد نیست
تیموری گفت من به داریوش سفارش کردم که راهنماییش کنه. خب به گفته ی آقا کامبیز شاید باید کمی
.فرصت بهش بدیم
.دقایقی راجع به این موضوع صحبت کردند. یلدا از صحبتهای آنها و جوی که برقرار بود به ستوه آمد
در پی فرصتی بود تا هر چه زودتر خود را خلاص کند. به محض این که صحبت آنها به نقطه رسید در حالی که
بلند میشد لبخندی زد و گفت معذرت میخوام من کلاس دارم و ممکمه دیر بشه. از آشنایی با شما
.خوشوقتم
.باز نگاه ها به سوی او بود. تیموری گفت ای بابا یلدا خانم چه زود خسته شدین
.راستش کلاس دارم . اختیار دارین
چی میخونین؟ .ما هم زیاد مزاحمتون نمیشیم. هنوز از زیارتتون سیر نشده ایم
.گفت ادبیات فارسی.یلدا به ناچار و از روی ادب دوباره سر جایش نشست و واقعا معذب بود
.تیموری با توجه به روحیه ی کاسب کارانه اش لبها را ورچید و سری تکان داد
.پول ساز که نیست .یلدا با خود فکر کرد: حتما داره به خودش میگه این چه رشته ایه
تیموری در حالی که به خوبی پیدا بود قصد پز دادن دارد نگاهی به میترا انداخت و لبخندی زد و گفت میترا جان معماری
.خونده
یلدا نگاهش را به میترا سپرد. میترا پوزخندی زد و گفت شهاب خونه رو خیلی تمیز کردی. کس دیگه ای رو به جای
)پروانه خانم استخدام کردی. ؟(حرفش بوی تحقیر میداد. منظورش به یلدا بود
تیموری دنباله حرؾ دخترش را گرفت و گفت آره شهاب . یه خونه تکونی حسابی کرده ای . چه خبره؟
.شهاب لبخندی زد و سکوت کرد
.کامبیز به دادش رسید و گفت به لطؾ قدم مبارک یلدا خانم خونه ی شهاب بهشت شده
.تیموری و میترا نگاه معنی داری به کامبیز انداختند
.میترا از جا برخاست و گفت شهاب بیا کارت دارم و به اتاق شهاب رفت
یلدا هم عذر خواست و آنها را ترک کرد. در تمام مدت که لباس میپوشید و آماده ی رفتن میشد چیزی گلویش را میفشرد
.که ناچار از پنهان کردنش بود
.نمیخواست آنها به رازش پی ببرند. نیاز داشت جایی خلوت کند. به رفتن شهاب میترا در اتاق شهاب فکر میکرد
.تمام تنش آتش شده بود و میسوخت. با این که نمیخواست به دانشگاه برود ولی مجبور بود وانمود کند کلاس دارد
.یلدا با خود گفت حتما میتونم برای ساعت آخر کلاس نرگس و فرناز را پیدا کنم
آماده شد و از اتاقش بیرون زد. میترا خنده کنان از اتاق شهاب بیرون آمد و بدون کلامی از کنار یلدا رد شد و دوباره
.خودش را روی مبل رها کرد
romangram.com | @romangram_com