#هم_خونه_پارت_77

آقای تیموری با دیدن یلدا گفت شما تشریؾ میبرید؟
.با اجازه تون بله
.کامبیز هم از جایش برخاست و گفت یلدا خانم صبر کنید من هم دارم میرم. شما را تا یه مسیری میرسونم
.شهاب جلو آمد و گفت اگه دیرت شده با کامبیز برو
.یلدا نگاهش کرد و در دل گفت چقدر لطؾ میکنی که من رو به دست دوستت میسپاری
.تیموری بی مقدمه گفت راستی شهاب . این مسافرت چی شد. بابا این دختر خسته شده . دیگه طاقت این شلوؼی رو نداره
دست هم رو بگیرین و چند روز برین شمال. بعد با خنده گفت شما دو تا که اول و آخر مال هم د یگه اید پس زودتر
خودتون رو از شلوؼی و دود و دم
.نجات بدید دیگه66

.تمام هدفش یلدا بود . میخواست میخ دخترش را حسابی بکوبد. میخواست به یلدا بگوید که شهاب صاحب دارد
یلدا نمیفهمید چگونه کفش هایش را به پا کرد و پایین پله ها رسید. گویی یک لحظه زمان و مکان بی معنی شده بود و
.مؽزش کار نمیکرد
حالت تهوع داشت . بیخوابی و هیجانات شب گذشته کم بود حالا با دیدن و شنیدن واقعیت ها دیگر توان نفس کشیدن
.نداشت
.کامبیز در اتومبیل را باز کرد و کنار گوش یلدا زمزمه کرد. سوار شین
.یلدا سوار شد . با این که دلش میخواست تنها باشد و کمی قدم بزند اما حوصله تعارفات را نداشت
کامبیز گفت خب یلدا خانم دیگه چطورید؟
.یلدا از لحن مهربان و شوخ او خوشش میامد. برای همین لبخندی زد و گفت خوبم
حالا واقعا کلاس دارین؟
.راستش میخواستم یه ساعت آخر برسم تا فرناز اینا رو ببینم . داشتم . الان دیگه تموم شده
.باشه پس میریم دانشگاه
.نه مزاحم شما نمیشم. تا سر همین خیابون برسونید . ممنون میشم
.کامبیز لبخندی زد و گفت قبلا هم گفته ام با من تعارؾ نکنید
.یلدا که مقاومت را بیفایده میدید. عقب نشینی کرد و حرفی نزد و فقط نگاه قدر شناسانه ای به کامبیز انداخت
.کامبیز پسر خوش تیپ و خوش چهره ای بود که توجه هر دختری را به خود جلب میکرد
.یلدا با خودش گفت کاش این میتراهه مال این بود
کامبیز عینک آفتابی اش را به چشم زد و گفت خب یلدا خانم خوش میگذره؟
دیگه به خونه شهاب عادت کرده اید یا هنوز دلتون تنگ میشه؟
.نه دیگه عادت کردم
از چیزی ناراحتین؟
.نه
یلدا دلش میخواست کامبیز زودتر سر اصل مطلب برود . دوست داشت بیشتر راجع به میترا بداند. ولی نمیخواست کامبیز
.از احساساتش چیزی بفهمد

romangram.com | @romangram_com