#هم_خونه_پارت_75
.نیز به سر داشت که سفید ی پوستش را بیشتر به نمایش گذاشته بود
.آویز بلند الله از زیر شالش بیرون زده بود و برق آن با برق چشمهای سیاهش خیره کننده و بینظیر بود
.یلدا با وقار خاصی انبوه مژگان بلندش را که به زیبایی آرایششان کرده بود بالا آورد و نگاهی به جمع انداخت
.همه نگاهشان با او بود. به نرمی سلام داد. صدایش گوش نواز بود و خود این را میدانست
آقای تیموری بلند قد و فربه بود . با نگاه تیزبینش یلدا را از نظر گذراند و لبخند زد. اما دخترش میترا تمام
حواسش را به یلدا جمع کرده بود. او هم مثل پدرش بلند قد و چهار شانه بود اما لاؼر . پوست تیره اش را به شدت
.چشمهای گرد و تیزی داشت و ابروهای نخ مانندی که گویی به عاریت گرفته شده بود .بود
بینی کوچکش میان صورت بزرگ و استخوانیش کمی اؼراق آمیز مینمود. لبهای درشت و جگری رنگش
.زودتر از بقیه ی اجزاء صورتش خودنمایی میکردند
.میترا موهای بلوندش را که تا روی شانه هایش میرسید دورش ریخته بود و روی مبل لمیده بود
با این که هوا سرد بود. اما لباسش اصلا مناسب نبود! تنفر عمیقی در دل یلدا ریشه دوانده بود . اما ظاهرش
.همچنان آرام و دل انگیز بود و با متانت و وقار روی مبل نشست
کامبیز گفت خسته نباشید یلدا خانم درس میخوندید؟
.یلدا لبخند کمرنگی زد و گفت بله
.آقای تیموری و میترا مثل انسانهای معجزه دیده چشم به یلدا دوخته و ساکت بودند. یلدا دور از تصورشان بود
.آنقدر که نمیتوانستند نگاه بهت زده شان را مخفی کنند
عاقبت کامبیز طاقت نیاورد و دوباره مسئول شکست سکوت شد و گفت خب آقا شهاب معرفی نمیکنید؟
)و نگاه هشدار دهنده به شهاب انداخت(
شهاب دستپاچه و کلافه مینمود و عجولانه لبخندی به روی لب نشاند و گفت بله بله آقای تیموری و دخترشون
.میترا خانم... ایشون هم یلدا خانم هستند
.آقای تیموری یلدا را نگریست و سری تکان داد
.یلدا هم لبخند کم رنگی را به او نشان داد و با علامت سر اعلام آشنایی کرد
.نگاه میترا جستجو گر و خصمانه روی تمام اجزای صورت یلدا میگشت
تیموری لب را باز کرد و با اکراه گفت پس یلدا خانم شما هستید. درس میخونید؟
.بله
.(کلاس چندمی؟(سوالش بوی تحقیر نمیداد. معلوم بود ظاهر یلدا او را به اشتباه انداخته است
.یلدا لبخندی زد و گفت سال سوم دانشگاه
.تیموری چشمان ریزش را گرد کرد و در جایش به زحمت تکانی خورد و گفت
جدا . اما اصلا بهتون نمیاد. و رو به دخترش گفت نه میترا جان؟
.میترا نگاه فاخرانه ای به یلدا کرد و بدون کلامی چانه را بالا انداخت65
.یلدا خانم کمتر از سنشون نشون میدن .کامبیز خندید و گفت بله درست میفرمایید
.شهاب هنوز کلافه بود. گویی به سختی نفس میکشید. صورتش برافروخته بود و به کسی نگاه نمیکرد
اما دلش نمیخواست بحث حول و حوش یلدا بگردد. برای همین به سختی سعی کرد چیزی بگوید تا مسیر
romangram.com | @romangram_com