#هم_خونه_پارت_74

.کامبیز ادامه داد ولی یلدا خانم بهتون تبریک میگم واقعا این خونه زمین تا آسمون فرق کرده
.یلدا تشکر کرد و چون مطمئن بود شهاب از بودن او در اتاق معذب است از آنجا خارج شد
.خیلی دلش میخواست حرفهای آن دو را بشنود. فکر میکرد بالاخره کامبیز دوست صمیمی شهاب است
پس شاید شهاب حرؾ دلش را به او بزند. برای همین به اتاقش رفت و در را باز گذاشت و در سکوت کامل
.نشست و گوش سپرد. هر چه بیشتر سعی میکرد کمتر میشنید. آنها تقریبا پچ پچ میکردند
.یلدا از دزیده گوش کردن منصرؾ شد و روی تخت نشست و به فکر فرو رفت
...در یک لحظه ذهنش همه جا چرخید و بطور نامفهومی احساس نگرانی کرد
.زنگ در نواخته شد و صدای شهاب را شنید که میگفت بفرمایید ... آقای تیموری بفرمایید بالا
یلدا از پنجره بیرون را تماشا کرد . اتومبیل مدل بالایی دم در بود و دختری در حال پیاده شدن از اتومبیل نگاهی
به پنجره انداخت. یلدا خود را کنار کشید و نگران با خود گفت خدایا این دیگه کیه؟
.صدای سلام و احوالپرسی میآمد . معلوم بود کامبیز را هم بخوبی میشناسند
کامبیز گفت سلام آقای تیموری . احوال شما؟
.و صدای جا افتاده ی مردی که گفت . به سلام آقا کامبیز. خبری از ما نمیگیرید
کامبیز گفت اختیار دارید... شما خوبید میترا خانم؟
.بقیه اش را یلدا نمیشنید. قلبش از شنیدن نام میترا چنان فشره شد که یک لحظه همه چیز را فراموش کرد
این واقعیت که حالا میترا یک توهم نیست و واقعا وجود خارجی دارد چنان به وجودش زخم میزد که دلش میخواست
.بلند بلند گریه کند64

از شواهد امر معلوم بود که همگی در سالن نشسته اند . صدای میترا را شنید که گفت من گفتم اون کنسرو
.مشکل داره ها . گوش نکردی. و خندید
.یلدا مستؤصل روی تخت نشست و با خود گفت معلومه که رابطشون خیلی هم نزدیکه
.و سپس با عصبانیت به خود گفت .دیشب هم پیش این دختره بوده که اون طوری مسموم شده بود
.من چقدر احمقم و اون از حماقت من سوء استفاده میکنه
یلدا از خودش متنفر بود که آن همه خیالپردازی کرده بود. اما بالاخره بعد از دقایقی چند ضربه به در خورد و در
.باز شد . شهاب بود. یلدا با چهر ه ای منقبض و نگاه جستجو گر به او خیره شد
شهاب گفت چی شده؟
...هیچی
از آشناها هستند و میخوان تو رو ببینن. میتونی بیای؟
.یلدا دستپاچه گفت. آره آره الان میام
.اگه حالت خوب نیست میگم داری استراحت میکنی
.نه نه .حالم خوبه . چند لحظه ی دیگه میام
یلدا دلش میخواست زودتر میترا را ببینهو بعد از رفتن شهاب با عجله برخاست و به آیینه نگاهی انداخت و کمی
.آرام شد. زیبا شده بود. به خود گفت باید برم و در را باز کرد
کمر باریکش درون شلوار جین و بلوز خوش بافت قهوه ای اش بسیا ر خودنمایی میکرد. شال قهوه ای زیبایی

romangram.com | @romangram_com