#هم_خونه_پارت_71
یلدا به قدري خجالت كشید كه دلش مي خواست زمین دهان باز مي كرد و او را مي بلعید. چون روز ها كه شهاب نبود
.اؼلب به اتاقش مي رفت و گاهي هم روي تختش دراز مي كشید. شاید همان وقت سنجاق سرش آنجا افتاده بود
»یلدا سعي كرد بي تفاوت باشد،سنجاق سر را گرفت و گفت:« مرسي
!»شهاب پرسید:« حالا میگي چرا گریه كردي؟
یلدا كه حالش بهتر شده بود، دلش مي خواست بي تفاوتي شهاب را تلافي كند،گفت:« نمي دونم گاهي این طوري میشم. یك
دفعه انگار كه از همه چیز و همه ي اتفاق هایي كه در آینده میخواد بیفته، میترسم و طاقت ندارم كه حتي بهشون فكر
!»كنم
!»شهاب مصرانه پرسید:«دوستش داري؟
یلدا نگاهش كرد و در دل گفت:«یعني تو اینقدر احمقي؟!من دارم جلوت بال بال میزنم ،اون وقت حرؾ از دوست داشتن
!»یكي دیگه رو میزني؟
!»شهاب دوباره پرسید:«آره؟
نمي دونم-
!»شهاب جدي شد و گفت:«یا دوستش داري یا نداري؟
!اون پسرخوبیه اما من عاشقش نیستم
!»شهاب نفس عمیقي كشید و گفت:«پس چرا... چرا بت حاج رضا رفت و آمد میكنه؟
!اون هیچ رفت و آمدي با حاج رضا نداره و فقط دو بار براي خواستگاري اومده، همین-
!خب،چي بهش جواب دادي؟-
!هیچ جوابي ندادم. چون فعلا قصدم ازدواج نیست-
یلدا ناگهان به موقعیت فعلي اش پي برد و خنده اش گرفت و در میان اشك ها لبخند زد و گفت:«فقط فعلا ازدواج قراردادي
!»كرده ام
...»شهاب لبخند زد و گفت:«ولي این ازدواج نیست ما
!»یلدا پیش دستي كرد و با حالت خاصي گفت:«آره میدونم،ما فقط همخونه ایم
باز قطره اي اشك روي صورت یلدارا گرفت و شهاب دست برد د اشكهاي یلدا را پاك كرد و گفت:« و من دلم نمي خواد
!»همخونه ام گریه كنه
یلدا از تماس دست شهاب روي گونه اش بر خود لرزید.واقعا دیگر جایي برایش نمانده بود. با خود گفت «:خدایا ؼش
!»نكنم
)آهان نكنه به خاطر این ناراحتي كه دیشب تا صبح بیدار بودي؟!(»وخندید:«شهاب گفت62
!»یلداهم خندید و گفت:«نمیدونم شاید
دیشب خیلي اذیت شدي،ازت ممنونم.»یلدا باشرم لبخندي زد و :«شهاب كه حالا نگاهش رنگ قدرداني گرفته بود،گفت
.»گفت:«كاري نكردم
دیشب وقتي برگشتیم چرا نخوابیدي؟... هر وقت سر بلند میكردم، میدیدم نشستي!راستش،اصلا حال حرؾ زدن نداشتم والا -
!نمي گذاشتم اونطوري بي خواب بشي
گفتم شاید چیزي لازم داشته باشي،همون جا موندم.-خب، البته...هر كس ببینه یه نفر رو داره كه .نه، دیگه خوابم نمي برد-
romangram.com | @romangram_com