#هم_خونه_پارت_70

!»گفت:«حالا كه او بي تفاوت است من هم باید مثل خودش رفتار كنم
!»بي تفاوتي جاي بي قراري را در نگاهش كرفت و با نگاهي كه رنجش آن ملموس بود، گفت:«این طور ادعا مي كنه
!»شهاب كه جدي تر شده بود گفت:«پس برلي همین با حاج رضا هم صحبت كرده!خب! حاج رضا چي كار كرده؟
!»یلدا كه از لحن شهاب چیزي دستگیرش نمیشد، پرسید:«یعني چي؟
یعني این كه چه قولي به پسره داده؟-
!هیچ قولي، حاج رضا هیچ قولي به اون نداده. اون همه چیز را به خودم واگذار كرده-
شهاب پوزخندي زد و در فكر فرو رفت و بعد از ثانیه اي صاؾ در چشم یلدا چشم دوخت و گفت:«تو چي، دوستش
!»داري؟
!»یلدا كه دلش مي خواست به راز دل شهاب پي ببرد با زیركي گفت:«مگه فرقي مي كنه؟
»شهاب جا خورده پرسید:«براي كي؟
!براي تو-
!»یلدا خودش هم نمي دانست با چه جراتي این سوال را پرسیده و پیش خودش میگفت:«آیا باز هم خودم را تحقیر كردم؟-
!»شهاب جواب داد:«چرا باید براي من فرقي بكنه؟
!همین طوري پرسیدم-61

!آخه منم همین طوري پرسیدم-
یلدا رنجیده خاطر ساكت شد كم مانده بود به گریه بیفتد. تاب و تحمل را از كؾ داده بود و فكر مي كرد تا كي این بازي
لعنتي ادامه خواهد داشت؟ گویي اصلا آنجا نبود. قلبش مثل یك نوزاد تند تند میزد و داغ شده بود. دلش میخواست بلند بلند
.گریه كند
)صداي شهاب را شنید كه گفت:« كجایي؟! پرسیدم جواب من رو ندادي،بالاخره!(»و لبخند زد
.اشك در چشم هاي یلدا حلقه زده بود
...»شهاب گفت:« چیه ناراحتت كردم؟!» و با زیركي ادامه داد:« یعني اینقدر دوستش داري... كه به خاطرش
اشك از چشم هاي یلدا سرازیر شد و بدون آنكه جلوي ریزشآنهارا بگیرد به شهاب خیره شد و در دل گفت:«شهاب تو چقدر
بد جنسي. مي خواي از من حرؾ بكشي و بعد ازارم بدي.آره،حالا ببین كه دیگه نتونستم جلوي این اشكاي لعنتي رو
...»بگیرم، اما كور خوندي، هیچ وقت بهت نمیگم كه دوستت دارم... هیچ وقت
خیلي خوب.،..خیلي خوب!دیگه چیزي :«شهاب از جا برخاست و كنار یلدا نشست و دستمال كاؼذي را جلوي یلدا گرفت
!»در وردش نمیگم،حالا اشكاتو پاككن
.»وبا لحني كه آتش به جان یلدا میزد،گفت:« حیؾ این چشما نیست كه بي خودي اشك بریزن
یلدا به وضوح مي لرزید.دلش مي خواست خودش را در آؼوش شهاب بیندازدو همه چیز را بگوید. چقدر سخت بود چقدر
!سخت بود كنار معشوق باشد و دور از او
شهاب دستمالي بیرون كشید و به دست یلدا داد و بعد ناگهان انگار به یاد چیزي افتاده باشد موضوع را عوض كرد و
!»گفت:«اهان، راستي یادم رفت، یك چیزي توي اتاق من جا گذاشتي
سپس دست در جیبش كرد و یك سنجاق سر طلایي رنگ را بیرون آورد و گفت:«این رو وقتي خواب بودي روي تختم پیدا
!»كردم

romangram.com | @romangram_com