#هم_خونه_پارت_69

!می شه ببینم؟ _
.یلدا دست برد و چند تا از اوراق پاکنویس شده را برداشت و به شهاب داد
!خط خودته؟ _
!نه،خط یکی از هم کلاسی هاست_
!آره اتفاقا تعجب کردم ،خط خودت نیست _
))!یلدا یکی از ورق هایی را که را که خودش می نوشت ، برداشت و به شهاب نشان داد و گفت: (( این خط خودمه
)) !چرا خودت پاکنویس نمی کنی؟ (( :شهاب گفت : (( خط قشنگی داری! )) ( یلدا خندید ) و شهاب ادامه داد
آخه تحقیق ما گروهیه ! سه نفریم و نفر سوم در واقع بی کاره ! ما هم پاک نویس کردن را به او دادیم.البته فکر می کنم _
اون
!هم پول داده به یک خطاط تا بنویسه
)) ! شهاب ابروها را بالا انداخت و گفت : (( معلومه می خواد وظیفه اش رو به نحو احسن انجام بده
.یلدا که میدید شهاب روی این موضوع کلید کرده فهمید که حتما منظوری دارد60

شاید همان روز که دم در دانشگاه سعیل را دیده متوجه نفر سوم گروهشان شده و این همه سوال برای رسیدن به هدؾ
اصلی
!یعنی سهیل است؟
این حس که فکر می کرد شاید برای شهاب مهم باشد که کسی به او توجه دارد یا نه،برایش جالب بود و دلش می خواست
بفهمد
آیا واقعا شهاب بی تفاوت است با خیر؟
بالاخره شهاب طاقت نیاورد و لفافه حرؾ زدن را کنار گذاشت و گفت : (( ببینم ! این کار همون پسره نیست که توی
دانشگاه
))!دنبالت می اومد؟...همون که سیریش شده بود
)) !یلدا خودش را به آن راه زد و گفت : (( کی؟
.بور و قد بلند بود _
!آهان ، آره آره ... سهیل رو میگی؟...درسته کار خودشه _
!واسه چی با حاج رضا رابطه داشته؟_
!با حاج رضا؟ _
آره اون دوستت فرناز ... چی می گفت؟! که هر ذقیقه میاد خونه ی حاج رضا! -آره، اون دوستت فرناز ...چي میگفت؟! _
!كه هر دقیقه میاد خونه حاج رضا
نه.،..(یلدا نمیدانست چه بگوید. خجالت مي كشید،مي ترسید كه با گفتن حقیقت،همان چند كلمه صحبت كردن با شهاب را -
از دست بدهد. از طرفي دلش نمي خواست شهاب با زرنگي به مكنونات قلبي او پي ببرد. ساكت شده و فكر مي كرد. نگاه
.)بي قرارش را به شهاب دوخت و هرچه در ذهن داشت به فراموشي سپرده شد
»شهاب پرسید:« دوستت داره؟
سوالش بي رحمانه بود،هیچ حسي در آن نبود!نه حسادت و نه...یلدا باز هم ؼافلگیر شد،اما خود را نباخت و به خود

romangram.com | @romangram_com