#هم_خونه_پارت_68

را پز
کرده بود و اشتهای شهاب را بدجوری تحریک می کرد.یلدا در آستانه ی اتاق شهاب ظاهر شد و با دیدن چشم های باز و
سرحال
.او ، لبخند زد و به شهاب سلام کرد
)) .سلام (( :شهاب نگاه عمیقی به او انداخت ( چیزی در دل یلدا فرو ریخت ) و جواب داد
!چه طوری؟!بهتر شدی؟ _
).)شهاب با لبخند گفت : (( بهترم ، مرسی
)) !اشتها داری برات کمی سوپ بیارم؟ _
!با این بویی که راه انداختی مگه می شه اشتها نداشته باشم؟ _
یلدا خوشحال شد و لبخند زنان به آشپزخانه رفت و با یک سینی که شامل ظرؾ سوپ بود ، بازگشت و گفت : (( پس بلند
شو و
.کمی بخور.کم کم بخوری بهتره و بهتره بعد از سوپ یک دوش بگیری تا سرحال شی
)) !راستی ، کامبیز هم گفت که میاد دیدنت
شهاب سینی را گرفت و تشکر کرد.سوپ گرم و خوشمزه واقعا به دهنش مزه کرد و خستگی را از تنش گرفت و بعد از
این که
.دوش گرفت دوباره شهاب همیشگی شد
.یلدا در اتاقش مشؽول مطالعه برای تحقیق بود که صدای در راشنید،شهاب بود
.با خوشحالی نگاهش می کرد و در دل خدا را شکر می گفت که محبوبش دوباره سر حال شده است
)) !مگه کلاس نداشتی؟ (( : شهاب پرسید
..چرا _59

!پس چرا نرفتی؟ _
یلدا که تا حدودی با خصوصیات او آشنا شده بود و می دانست که شخاب از منت گذاشتن اصلا خوشش نمی آد،برای همین
: گفت
))!حوصله نداشتم ((
!حوصله نداشتی یا خسته تر آز آن بودی که کلاس را تحمل کنی؟!یا شاید هم ترسیدی من دوباره حالم بد بشه؟ _
یلدا لبخندی زد و نگاهش را پایین دوخت.شهاب با لحنی دل انگیز و مهربان گفت : (( درسته! نمی تونی چیزی را از من
پنهون
).)کنی.چشات همه چیز رو میگن
!چند لحظه هر دو ساکت شدند.شهاب پیش آمد و در حالی که روی تخت یلدا می نشست، گفت : (( داری چی کار می کنی؟
))
!ا....تحقیقم رو کامل می کردم_
!زیاد مزاحمت نمی شم_
.نه،نه،اصلا مزاحم نیستی.بعدا هم می تونم بنویسم_

romangram.com | @romangram_com