#هم_خونه_پارت_67
اش نشسته بود. یلدا دستمان کاؼذی را برداشت و پیشانی او را خشک کرد.چشم های شهاب باز شدند و بی حال و بی رمق
.نگاهی به یلدا انداخت
.»یلدا گفت:« الان کامبیز میاد میریم دکتر
دو باره چشمان شهاب بسته شدند. چند لحظه بعد صدای زنگ بلد شد و کامبیز امد. دوتایی کمک کردند تا شهاب از پله ها
پایین بیاید و سوار اتومبیل کامبیز شود. به نزدیک ترین کلینیک رفتند. تا نیمه های شب شهاب بستری شد. به خاطر
مسمومیت شدید معده اش را شست و شو دادند.بعد هم ِس ُرم وصل کردند.بالاخره نیمه شب بود که به خانه بر گشتند کامبیز
شهاب حال بهتری داشت ، اما همچنان گیج و بی رمق و خستهمی نمود. یلدا او را به اتاقش .انها را رساند و خودش رفت
برد و کمک کرد تا لباس راحتی بپوشد و بعد روی تختش خواباند.یلدا خسته ولی ارام بود ارامش عمیقی که برایش لذت
بخش بود. خدا را شکر می کرد که شهاب بهتر است. چراغ اتاق را خاموش کرد ،اما خودش همان جا ماند. خوابش نمی
امد. همان جا روی صندلی کنار شهاب نشست و به او زل زد. شاید این تنها تصویری بود که یلدا از تماشایش هیچ وقت
سیر نمی شد. دلش می خواست تا ابد همان جا بماند و بدون پلک زدن به تماشای تنها عشق زندگی اش بنشیند و از دیدن ان
لذت ببرد. به مو های سیاهش که روی بالش ریخته بود نگاه کرد.دلش می خواست دستی به انها بکشد و نوازششان کند. به
چشم های قشنگش که بسته بود. به ریش و سبیل قشنگی که گذاشته بود و به نظر یلدا چقدر او را جذاب تر جلوه می داد.
خلاصه این که فرصت خوبی بود تا یلدا راحت و بی دؼدؼه به بهانه ی مواظبت از او بنشیند و تماشایش کند. از به یاد
اوردن لحظه ای که شهاب دم در به زمین افتاد دلش فشرد. شاید عادت داشت شهاب را همیشه مؽرور و متکی به خود ببیند
و از دیدن ناتوانی او احساس بدی می کرد. صدای اذان می امد، از جای برخاست ، وضو گرفت و سجاده اش را به اتاق
شهاب اورد.انگار ان شب اصلا نمی خواست لحظه ای را بدون شهاب بگذراند. می ترسید برای او اتفاقی بیافتد. وضو که
گرفت بدنش از شدت خستگی، سرما و ضعؾ شروع به لرزیدن کرد. او با تمام اینها احساس خوبی داشت.در حال نماز
خواندن بود که شهاب بیدار شد و سر بلند کرد و نگاهی متعجب به یلدا انداخت ، دوباره سرش را روی بالش گذاشت و
چشم هایش را بست یلدا نمازش را به اتمام رساند و به سمت شهاب رفت،آهسته صدایش کرد،شها؟!چشم های شهاب باز
.شدند و او را نگریستند.نگاهی که سرشار از اعمتاد و حق شناسی بود
))!یلدا پرسید: (( خوبی؟
.شهاب لبخند کم رنگی زد و اشاره کرد که ،خوبم
))!یلدا گفت : (( من اینجام ، اگه کاری داشتی و چیزی خواستی بگو
.شهاب بدون کلامی خوابید.یلدا هم بعد از این که سیر نگاهش کرد چشم هایش را بست و خوابید
.آن رو زشهاب به خاطر شب بدی که گذرانده بود در خانه ماند تا استراحت کند
کامبیز نیز تماس گرفت و به یلدا تؤکید کرد مانع آمدن شهاب به شرکت گردد و قرار شد برای بعد از ظهر هم سری به
شهاب58
.بزند
یلدا به محض بیدار شدن از خواب مشؽول رسیدگی به اوضاع خانه شد ، سوپ خوشمزه ای درست کرد،دوش گرفت و
لباس
.زیبایی پوشید و روسری قشنگی به سر کرد و آرایش دلپذیری به صورتش داد
هوا به شدت سرد و ابری بود ، اما فضای خانه گرم ، مطبوع و طرب انگشز می نمود.بوی خوش سوپ گرم فضای خانه
romangram.com | @romangram_com