#هم_خونه_پارت_66

یلدا همچنان بهت زده مي نمود و نمي دانست چه بگوید بسیار هیجان زده بود از یك زندگي جدید یك خاتمه ي جدید و یك
فرد جدید كه باید در كنارش زندگي مي كرد جرؾ مي زدند كه یلدا با آنها كاملا بیگانه بود و این موضوع او را مي
ترساند به شهاب فكر كرد خیالش راحت شد كه شهاب او را پس نزده و پیش خودش گفت: با اون حرفهاي جالبي كه به
.همدیگه زدیم خوبه كه منصرؾ نشده
موضوع این بود كه یلدا از چهره و جدیت شهاب خوشش آمده بود اما از برخورد دوباره با او به شدت هراس داشت وقتي
دوباره پیش خودش قرار شش ماهه ي حاج رضا را یادآور شد احساس بهتري پیدا كرد و از این كه تمام اینها فقط براي
مدت كوتاهي او را مشؽول خواهد كرد خوشحال شد و به حاج رضا كه هنوز منتظر ایستاده بود گفت: باشه حاج رضا هر
.چي شما بگین
حاج رضا به آرامي و مهرباني در چشم هاي یلدا خیره شد گویي مي خواست به او بگوید كه فقط خیر و صلاح او را مي
.خواهد و برایش خوشبختي مي خواهد و دلش براي او تنگ خواهد شد
یلدا براي اولین بار خود را در آؼوش حاج رضا كه همیشه حامي او بود انداخت حاج رضا او را محكم بؽل كرد و گونه
هایش از اشك خیس شد
شروع جدید رمان ********************************
اوایل اذر ماه بود .یک شب وقتی یلدا بی حوصله کتاب هایش را ورق می زد و روی کاناپه ولو شده بود، صدای دسته کلید
شهاب را شنید از جا برخاست و خودش را جمع و جور کرد.امئن شهاب به داخل سالن طولانی تر از همیشه به نظرش
رسید . سر بلند کرد تا علت تاخیر را در یابد.سر شهاب به پایین خم شده بود و موهایش روی صورت او پریشان
بودند.دستش را به در گرفته بود ، گویی به سختی خودش را نگه داشته بود. ناگهان دستش از روی در لیز خورد و به
.زمین افتاد
یلدا که گویی به ناگاه قلبش از جا کنده شده، سراسیمه به سویش دوید و فریاد زد:« شهاب، چی شده!؟ چته!؟شهاب تو رو
.....»خدا یه چیزی بگو، شهاب جونم تو رو خدا
شهاب که اصلا قصد ترساندن یلدا را نداشت،به سختی چشم ها را باز کرد.لب هایش خشکیده بود و بی رمق گفت:« چیزی
.»نیست نترس! فقط سرم خیلی گیج می ره. داره حالم به هم می خوره کمکم کن برم دستشویی
یلدا دست او را گرفت و به سختی بلندش کرد. تمام بدن یلدا می لرزید.شهاب سعی می کرد روی پا بایستد، اما نتوانست.
سنگینی اش روی شانه های لاؼر و کوچک یلدا افتاده بود. یلدا کشان کشان او را به .سرش به شدت گیج می رفت
دستشویی رساند. تهوع شدید رنگ از روی شهاب برده بود.بی جان و بی رمق به کمک یلدا روی تخت خواب افتاد. یلدا
که به شدت ترسیده بود و اشک می ریخت به سوی تلفن دوید و شماره ی کامبیز را گرفت و گفت:« الو. اقا کامبیز!؟ منم
.»یلدا
»کامبیز با اندکی تاخیر جواب داد:«سلام،یلدا خانم، خوبید؟57

»یلدا با صدای نگرانش گفت:« اقا کامبیز،شهاب حالش خوب نیست . میشه زود تر بیاید این جا ببریمش دکتر؟
.»کامبیز هراسان پرسید:« چی شده
.سرش گیج میره و مدام استفراغ می کنه . تو رو خدا زود بیا .دیگه جونی براش نمونده -
.نترسید الان میام -
یلدا گوشی رو گذاشت و به سمت شهاب دوید.تب کرده بود و تند تند نفس می کشید. قطرات عرق روی صورت و پیشانی

romangram.com | @romangram_com