#هم_خونه_پارت_63

- چیز خاص و مهمي نبوده كه توي ذهنم بسپرم! از این موارد براي همه پیش مي آید.
شهاب پوز خندي زد و گفت :« اگه... اگه صبح با اون صراحت پیش همه گفتم كه فعلا چه نسبتي با من داري، فقط به
خاطر این بود كه حال و
حوصله ي مراسم خواستگاري بعدي را نداشتم. طبیعیه كه اگه مي گفتم خواهر مني باید از فردا مي موندم توي خونه و از
هر كس و ناكسي
پذیرایي میكردم!»
یلدا باز هم رنجید. میدانست كه این طور خواهد شد. همیشه همین طور بود. شهاب رفتاري میكرد كه او امید وار میشد و
بعد حرفي میزد كه
امیدش را تبدیل به یاس میكرد
یلدا گویي آنجا نبود، در دل با خود حرؾ میزد:«منتظر بودم،لعنتي خودخواه!میدونستم بالا خره یه جوري حرفت رو
خرابش مي كني!»
شهاب ادامه داد:«كفتم برات توضیح بدم كه یه وقت پیش خودت فكر هایي نكني!»
یلدا عصبي شد و با خود گفت:« پسره ي از خود راضي، چه قدر به خودش مطمئنه!» طاقت نیاورد و گفت:«مثلا چه
فكري بكنم؟!»
شهاب سرش را بالا گرفت و نگاهش را به او سپردو گفت:«خودت بهتر میدوني.»
یلدا تحمل نگاه ممتد او را نداشت و نتوانست پاسخ دندان شكني به او بدهدو رنجیده خاطر اتاق را ترك كرد.
فرداي آن روز نه تنها به پروانه خانم زنگ نزد بلكه پنجره را هم باز گذاشت. گویي تنها راه حرص دادن شهاب را پیدا
كرده بود . از پژمان هم پشت
در خبري نبود.(حتما فرشته خانم از فرصت استفاده كرده و دختر دم بختي را به او معرفي كرده)از این فكر خنده اش
گرفت و به یاد صورت خوني
پژمان افتاد و دوباره ناراحت شد .
آماده رفتن به دانشگاه بود ناهارش را خورده، وسایلش را مرتب كرده بود و توي خیابون بود كه اتومبیل شهاب را دید كه
به خانه مي آمد. با این كه
دلش به سختي در تب و تاب بود، اما خشمي كه به واسطه ي رفتار شهاب در او شعله ور شده بود رانیز نمي توانست
نادیده بگیرد و بدون آنكه
به سر نشین اتومبیل دقت كند، كیفش را روي دوش خود جابه جا كرد و به راه خود ادامه داد، اتومبیل متوقؾ شد و شهاب
بیرون آمد. ریش و
سبیلش تؽریبا بلند تر از همیشه بود وبه نظر یلدا فوق العاده بود.54

شهاب پرسید:« مگه امروز كلاس داري؟»
یلدا بدون آن كه سلام بدهدجواب داد:« آره»
-علیك سلام!
من سلامي نشنیدم كه بخوام جواب بدم!
-سلام.(لبخند زد)

romangram.com | @romangram_com