#هم_خونه_پارت_62
نرگس گفت:" تو كه باید از این جهت خوشحال باشي، چون به هر حال خیالت از جانب اون راحته!"
یلدا به ظاهر لبخند زدو گفت:" آره." (فقط خدا مي دانست چه آرزویي در دل اوست.) بعد از رفتن نرگس و فرناز،یلدا
دستي به خانه كشید و شام درست كرد. بار ها و بار ها رفتار ظهر شهاب راز نظرش گذشته بودو تمام تنش را
خیس عرق كرده بود. آن شب شهاب زود تر از همیشه به خانه آمد. خسته و متفكر بود . یكراست به سراغ یلدا رفت و از
او خواست ساعتي را
به گفت و گو بنشیند. گویي تمام روزش به سختي طي شده بود.
شهاب از یلدا پرسید=((دوستات كي رفتن؟))52
-نزدیك ساعت شش
-فردا به پروانه خانوم زنگ بزن و بگو بیاد كمك كنه باهم لوازم اتاقت رو به اتاق من منتقل كنید!
-یلدا كه هنوز سر در نیاورده بود،گفت:«چي؟!... براي چي؟!»
-اتاق هامون رو عوض میكنیم.
-آخه چرا؟ من تازه از اتاقم خوشم اومده.
-شهاب نگاه معني داري به او انداخت و گفت:«جدي؟!»
یلدا كه تمسخر را در نگاه شهاب پر رنگ دید،رنجید و سر به زیر انداخت و با شرمندگي گفت:«آخه،تازه اونجارو اون
توري كه دوست داشتم درست
كردم. بهش عادت كردم. اتاق شما پنجره اش كوچیكه نورش كافي نیست.»
شهاب لبخند تمسخر آمیزي زد و گفت:«دقیقا براي همین مورد اتاق هامونو عوض میكنیم!»
یلدا كه حالا منظور شهاب را به خوبي درك كرده بود، گفت:«خب،میتونیم به جاي عوض كردن اتاق ها از پرده زخیم
استفاده كنیم. هر چند كه
جلوي نور رو میگیره!»
-فردا به پروانه خانم زنگ بزن!
-آخه چرا؟!
-دیگه دوست ندارم در این مورد صحبت كنم
نگاهش مثل همیشه جدي بود. خدایا در این نگاه لعنتي چه بود كه تا مؽز اسنخوان یلدا را میسوزاندونا خواسته مطیعش
میكرد؟! یلدا بي ؟آنكه
حرفي بزند ،نگاهش را پایین دوخت.
شهاب ادامه داد:«خب،نگفتي اسمت رو از كجا بلد بود؟!»
یلدا دوباره ؼافلگیر شد. شهاب مثل یك بازپرس جنایي عمل میكردو از این شاخه به آن شاخه مي پرید و او را گیج
میكرد،اما یلدا نمي خواست
دو باره گیج بازي در بیاورد و بپرسد كي؟، گفت «:نمي دونم . شاید از بچه هاي دانشگاه شنیده . شاید هم از كامبیز
شنیده!»
- هر چي بوده، میخوام دیگه فراموشش كني.53
romangram.com | @romangram_com