#هم_خونه_پارت_60

فرشته خانم و جمع شدن چند نفر دور آنها! صداي گریه یلدا و دست هاي سردش میان دست هاي سرد نرگس و فرناز...
شهاب را به سختي از پژمان جدا كردند.
شهاب فریاد زد:" یك بار دیگه اسمش رو بیاري مي كشمت! " ( آن چنان محكم گفت و آن قدر جدي كه همه باور كردند.)
فرشته خانم گفت :" آقا شهاب، تو رو خدا كوتاه بیا ! بابا این پسر كه گناهي نداره، مگه كار خلاؾ شرع كرده؟ فقط مي
خواد بیاد خواستگاري، همین! دیگه این همه داد و فریاد و بزن و بكوب نداره."
شهاب كه كارد مي زدي خونش در نمي آمد، با چشمان از حدقه درآمده فرشته خانم را نگاه كرد و با فریاد گفت:"
خواستگاري كي؟! اون زن منه
در یك لحظه تمام صداها خاموش ماند. پژمان نمي دانست چه بگوید، از جا برخاست و با ناباوري نگاهش كرد. عاقبت
گفت: " دروغ مي گي!"
شهاب فریاد زد و گفت: " اگه یك بار دیگه جلوي این در تو رو ببینم و یا حتي بشنوم مزاحمش شدي خونت را مي ریزم،
مفهوم شد؟"
پژمان عاجزانه فریاد زد:" دروغ مي گي..."
این بار فرشته خانم به سوي او حمله ور شد و گفت: " خفه شو، پژمان! برو خونه!"
چند نفر زیر بؽل او را گرفتند و با خود به خانه اش بردند. یلدا و دوستانش نیز افتان و خیزان پله ها را طي كردندو بالا
آمدند. رنگ از روي هر سه نفرشان رفته بود.
نرگس یلدا را بؽل كرد و گفت: " چیه؟! چرا گریه مي كني؟!"
فرناز هم كه آماده ي گریستن بود، اشك هایش روان شدند. نرگس ادامه داد: " تو دیگه چته؟! تو چرا زار مي زني؟!"
فرناز در میان گریه اش خندید و گفت :" عجب آشي بود!" ( ناگهان هر سه به هم نگاه كردند و زدند زیر خنده )
یلدا گفت:" بچه ها از پنجره نگاه كنید ، ببینید شهاب هنوز بیرونه؟!"
فرناز گفت:" قربونت! لابد اگه ما رو ببینه میاد یك فصل هم ما رو كتك مي زنه !"
نرگس هم در تؤیید حرؾ فرناز گفت:" راست مي گه، یلدا! فعلاً آروم بگیر! "
فرناز گفت:" یلدا، ازش نمي ترسي؟! واقعاً وحشتناكه!"
نرگس ادامه داد:" خب، حق داره عصبي بشه. یارو راست راست اومده اعتراؾ مي كنه كه مزاحم یلدا شده. بدبخت چوب
خشك كه نیست، آدمه، توقع دارید چي بگه؟!"
فرناز نگاهي به یلدا انداخت و مإدبانه گفت:"كلك، نكنه ما رو فیلم كردین؟!"
یعني چي؟!
فرناز ادامه داد:" یعني واقعاً ازدواج كردین و به كسي چیزي نگفتین!"
- مسخره!!
-آخه دیدي چه جوري گفت، اون زن منه!
نرگس گفت:" راستش یلدا، من یك لحظه تنم لرزید."
فرناز گفت:" اگه نگذاره بعد از شش ماه برگردي، چي؟ "
یلدا خندید. ته دلش از حرؾ هاي آن دو مالش مي رفت. به خودش كلي وعده و وعید داد و با لبخند گفت:" نه بابا، اون مي
خواست جلوي همسایه ها كم نیاره. والا همچین خبري نیست."
چند ضربه به در خورد. یلدا سراسیمه از جا برخاست و به سوي در رفت. شهاب بود . موهایش آشفته بودند و لباسش به

romangram.com | @romangram_com