#هم_خونه_پارت_59

مادرشون آش آوردند. ایشون كه من رو نمي شناسن!"
شهاب پرسید :" مادرش كیه؟! تو مادرش را از كجا مي شناسي؟!"
یلدا جواب داد:" من...من نمي شناسم."
پژمان دوباره حرؾ خودش را تكرار كرد و گفت:" ببخشي آقا ، شما برادر این خانم هستید؟!"
شهاب گفت:" فرمایش؟! چي مي خواي بگي ؟! من هر نسبتي با این خانم داشته باشم مي خوام بدونم به تو چه ربطي
داره؟!"
پژمان گفت:" آقا مثل این كه سوء تفاهم شده . من قصد جسارت نداشتم و فقط اومدم از یلدا ذخانم معذرت خواهي كنم كه
چند روز پیش جلوي دانشگاهشون باعث دعوا و درگیري شدم! مي خواستم بگم قص ِد ... قصد بدي نداشتم و نمي خواستم
ایشون رو ناراحت كنم."
یلدا یخ زد. توان حركت نداشت. پژمان احمق همه چیز را خراب كرد. شهاب تازه پي به موضوع برده بود، دریك چشم به
هم زدن روي پژمان هوار شد و انچنان مشتي نثارش كرد كه پژمان براي دقایقي نمي دانست چرا كنار جوي آب افتاده
است . لبش خوني بود و سرش گیج مي رفت. شهاب مي رفت كه مشت دوم را بكوبد ، اما صداي جیػ زني كه مي گفت :"
آقا شهاب ، چي كار مي كني؟!" اورا به خود آورد.
پژمان فرصتي یافت براي آن كه بلند شود وسعي در جبران حمله ي شهاب داشته باشد ، اما شهاب مهلتش نداد و مشت دوم
هم كوبیده شد.
یلدا فریاد زد:"شهاب تو رو خدا ولش كن!"
فرشته خانم همسایه ي رو به رویي كه خاله ي پژمان بود، همان زني كه ساعتي قبل براي یلدا آش آورده بود، دوان دوان
پیش آمده و خود را سپر خواهرزاده اش كرد و پژمان عصباني و زخمي با نگاه ترسیده اش شهاب را مي نگریست.
فرشته خانم گفت:" آقا شهاب ...آقا شهاب ، دستت درد نكنه، خواهرزاده ي من اینجا مهمونه. اینه پذیرایي از مهمون؟"
فرناز و نرگس كه بسیار ترسیده بودند با عجله مانتوهایشان را پوشیدند و پایین آمدند و كنار یلدا ایستادند.
فرشته خانم هنوز گله مي كرد و ؼر مي زد و مي گفت:" آقا شهاب، خجالت نكشیدي دست روي این بچه بلند كردي؟!
نشون دادي بچه ي تهرون كیه و چه جوري از مهمون پذیرایي مي كنه!"
شهاب نفس نفس مي زد و تازه متوجه ارتباط فرشته خانم و پژمان شده بود. هنوز عصبي مي نمود، به فرشته خانم نزدیك
شد و گفت:" به این بچه یاد ندادند كه نیاید براي ناموس مردم مزاحمت ایجاد كنه؟!"
- چه مزاحمتي؟! این بچه، این دختر خانم را از پشت پنجره دیده بود و به من گفت، خاله ایشون كي هستند. منم گفتم ، والله
نمي دونم. شاید خواهر آقا شهابه ! گفت، ازش خوشم اومده، مي ري باهاش صحبت كني؟ منم خواستم توي یك فرصت
مناسب با خود شما صحبت كنم. شما كه ماشاءالله جوون با شخصیت و باسوادي هستید، شما دیگه چرا این جوري برخورد
مي كنید؟
شهاب این بار نگاه ؼضبناكش را به یلدا دوخت و با دیدن فرناز و نرگس كه نگران و بهت زده كنار یلدا ایستاده بودند،
فریاد زد:" شما چرا این جا وایستادید؟ برید بالا!"
آن سه كمي تو رفتند و باز ایستادند.
پژمان فریاد مي زد:" تلافي اش رو سرت در مي یارم. الآن هم به احترام یلدا خانم كاري بهت ندارم."50

باز هم شهاب طوفان شد، طوفان كه نه، گردباد ..!.! و پژمان در میان گردباد تلاشش بي حاصل ماند . بازهم صداي فریاد

romangram.com | @romangram_com