#هم_خونه_پارت_58
- ]طور مگه؟!
- بابا بد جوري بهت زل زده بود!
نرگس پرسید:"اون خانمه ، مادرشه؟!"
-نمی دونم.
سه تایي مشؽول خوردن آش شدند.
فرناز گفت:" كارت در اومد.خواستگار پیدا كردي!"
یلدا گفت:" فكر نمي كنم كار به اون جاها بكشه!"
نرگس گفت:" مگه اینها شهاب رو نمي شناسند؟"
یلدا گفت:" والله، چي بگم؟"
بعد از نیم ساعت صداي زنگ بار دیگر آنها را از حس و حالشان بیرون كشید.
یلدا با عصبانیت گفت:" آه ...امروز كه شما اومدین حالا ببین چه خبره!"
نرگس گفت:" مي خواي منن برم؟شاید اومدن ظرؾ آش را بگیرن".
یلدا گفت :" نه، خودم مي برم. اتفاقاً منتظر یك فرصت بودم به مادرش یه چیزیي بگم. دیگه خیلي پر رو شده."
یلدا كاسه آش را به سرعت شست و چادر به سر كرد و با عجله پله ها را به سمت پایین دوید. فرناز فریاد زد:"كتكش
نزني!" و دوباره به سوي اتاق یلدا پشت پنجره دویدند. یلدا سعي كرد حالتي جدي و تقریباً عصباني به خود بگیرد. در را
باز كرد... پسر همسایه پشت در ایستاده بود و لبخند زنان نگاهش كرد و گفت:"ببخشید، سلام .اَ ...من اومدم كه ..."
یلدا كاسه را توي بؽل او گذاشت و گفت: " خواهش مي كنم . بفرمایید. اینم كاسه تون . نذرتون قبول!"
پژمان هول شد و گفت:" ببخشید، اما من مي خواستم بگم خاله ام ..."
براي لحظه اي گوش هاي یلدا كر شدند و چشم هایش به جز اتومبیل شهاب كه جلوي در خانه متوقؾ مي شد، چیزي
ندیدند. شهاب جستي زد و از اتومبیل پایین پرید. او كه از دیدن یلدا و پژمان كه حتي او را نمي شناختبسیار متعجب مي
نمود، با چهره ي جدي و نگاه جستجوگرش پیش آمد.پژمان كه هنوز حرؾ مي زد با دیدن شهاب یكه خورد و كمي عقب
تر ایستاد و ساكت شد!
شهاب نگاهي عجولانه به آن دو انداخت و گفت : " چي شده؟
یلدا از دیدن نابهنگام شهاب سخت عافلگیر و آشفته به نظر مي رسید ، رنگش پریده بود و دستپاچه گفت:" ِا ...هیچي ،
ایشون آش نذري آوردند ومن اومدم ظرفش رو بدم."
كجا
نگاه شهاب كه معلوم بود اصلاً مجاب نشده است ، روي پژمان زوم شدو بعد از ثانیه اي گفت:" شما كي هستین و از
ایشون رو مي شناسي؟"
ژمان لبخند شرمگیني زد و گفت:"من...ا ِ ...همسایه ي رو به رویي اتون هستم. شما برادر ایشون هستید؟!"
شهاب نگاهي به یلدا كرد و دوباره چشم به یلدا دوخت. گویي مي خواست با نگاهش استخوان هاي او را ذوب كند، اخم ها
را در هم كشید. ترسناك به نظر مي رسید، با خشم گفت:" اول بگو ببینم ، توي این آپارتمان فقط براي ایشون نذري
آوردین؟!"
یلدا كه مي دیدشهاب لحظه به لحظه عصباني تر مي شود ، پیش دستي كرد تا شاید پژمان را خلاص كند ، گفت:" نه ،49
romangram.com | @romangram_com