#هم_خونه_پارت_57

شهاب كه خونش به جوش آمده بود دلش مي خواست درس خوبي به او بدهد ناگزیر از كنترل خویش تنها به حرص
خوردن و فشردن دندان ها اكتفا كرد و پرسید: مگه حاجي را مي شناسه؟ فرناز گفت: مي شناسه ؟ آقا شهاب این محمدي
اگه هفته اي دو سه بار حاج رضا رو نبینه زندگیش نمي گذره. شهاب كه از حرؾ فرناز سردر نیاورده بود نگاه نابا ورنه
اش را به یلدا دوخت و پرسید: آره؟
.یلدا خندید و گفت: نه بابا فرناز شوخي مي كنه
فرناز براي اینكه واسه ي یلدا بازار گرمي كنه گفت: عاشق و شیفته ي یلداست بدبختمون كرده از صبح كه مي ریم سر
.كلاس به بهانه هاي مختلؾ از نیمكت ما آویزانه
آب در دهان یلدا خشكید قلبش آن چنان مي زد كه صدایش را نمي شنید مضطرب به شهاب چشم دوخت شهاب در برابر
.حرؾ هاي فرناز سكوت كرده بود و نگاهش مي كرد اما یلدا نمي توانست از نگاه او چیزي بفهمد
شهاب كه مي خواست سریع تر موضوع عوض شود جلوتر آمد و در حالي كه دست در جیبش مي كرد گفت: خونه مي
ري دیگه؟ یلدا گفت: آره
شهاب دسته كلیدي را زا جیبش در اورد وجلوي او گرفت و گفت: كلیدت را جا گذاشته بودي منم شب دیر میام در را از
.داخل قفل كن
در نگاه شهاب رنجشي بود كه یلدا آن را حس مي كرد یلدا هم رنجیده نگاهش مي كرد چون فكر نمي كرد شهاب تنها برود
و او را به منزل نرساند شهاب خداحافظي كرد و چند قدم برداشت اما انگار كه یاد چیزي افتاده باشد دوباره برگشت و
گفت: ببینم اوني كه صبح مزاحمت شده بود مي شناسیش؟
یلدا ؼافلگیر شده بود و دستپاچه گفت: كدوم مزاحم؟ شهاب نگاه معني داري به او انداخت و گفت: هموني كه صبح با
.كامبیز درگیر شده
یلدا آب دهانش را قورت داد و گفت:آهان نه نمي شناسمش
)توي دانشگاهتون نیست؟ نه فكر نكنم . خیلي خوب زود برو خونه خداحافظ.( ورفت
بچه ها ، اون پسره كه گفتم همسایمونه و دنبالم تا دم دانشگاه راه افتاد ، دم درشون وایستاده! فكر كنم مامانش برامون آش
آورده!
فرناز گفت :" بابا این آش خوردن داره، برو بگیر!"48

نرگس گفت: " مي شه ببینیمش؟!"
- آره از پنجره، فقط تابلو نشین ها!
فرناز گفت:"تو برو ، اون با من"!
یلدا پله ها را دو تا یكي كرد و پایین آمد و سلام و علیك كنان آش را گرفت . پسر همسایه هم چنان ایستاده بود و نگاهش
مي كرد. زن همسایه كه گویي براي خرید به مؽازه رفته به یلدا چشم دوخته بود، عاقبت لب باز كرد و گفت : " دخترم
خوبي؟"
یلدا عجولانه تشكر كرد و گفت: " الآن ظرفش را براتون مي یارم." و در را بست و به سرعت پله ها را بالا آمد.
صداي خنده هاي فرناز و نرگس خانه را پر كرده بود. یلدا هم خنده كنان وارد شد و ظرؾ آش را میانشان گذاشت و گفت :
" فرناز مري چند تا قاشق بیاري؟!"
فرناز در حالي كه به سمت آشپزخانه مي رفت، گفت:"بابا این كه خیلي تابلو بود ، یلدا؟"

romangram.com | @romangram_com