#هم_خونه_پارت_54

یلدا كه فهمید حرؾ زدن و جواب دادن به او بي نتیجه است از جا برخاست و كنار خیابان ایستاد. چند نفري به صؾ
من بچه ي تهران " :منتظران اتوبوس اضافه شدند. پسرك بي توجه به رفتار یلدا به دنبالش آمد و كنارش ایستاد و ادامه داد
نیستم! دانشگاه قبول شدم ، اومدم تهران پیش خاله ام. قصدم مزاحمت نیست. خیلي ازت خوشم اومده. مي خواستم بیشتر
" !باهات آشنا بشم. حالا این شماره رو ازم بگیري دیگه مي رم، چون كلاس دارم و دیرم شده
یلدا در دل به سادگي و سماجت پسرك مي خندیدو هم چنان پشت به او ایستاده بود. پسرك جایش را عوض كرد و روبه
"!...روي یلدا قرار گرفت و كاؼذي را كه در دست پنهان كرده بود، آهسته پیش آورد و گفت: " تو رو خدا بگیرش
یلدا كلافه شده بود و چند قدم عقب تر ایستاد. از این كه دیگران متوجه حركات پسرك بشوند، خجالت مي كشید. اخم ها را
اتومبیل برایش آشنا بود، گفت .درهم كشیده بود و عصباني ایستاده بود. صداي بوق اتومبیلي توجه او را به خود جلب كرد
: " واي خدایا، اتومبیل كامبیزه." وانمود كرد او را ندیده است. از پسرك فاصله گرفت. اتوبوس در حال نزدیك شدن بود.
..."پسرك به دنبال یلدا رفت و باز نزدیك شد و كاؼذ را جلو آورد وگفت: " تا نگیریش، نمي رم
نگاه یلدا اتومبیل سفید رنگ آشنایي را ؼافلگیر كرد. تمام حواسش به اتومبیل كامبیز بود كه جلوتر از ایستگاه متوقؾ شده
یلدا حرص مي خورد و .با آمدن اتوبوس یلدا بدون درنگ خود را در داخل اتوبوس انداخت. پسرك نیز سوار شد .بود
بیرون را نگاه مي كرد. سمت راستش كامبیز در كنار اتوبوس در حركت بود. قلب یلدا تند مي زد. نزدیك دانشگاه
شدند.یلدا پیاده شد و آن چنان تند مي رفت كه گویي مي دود. پسرك هم بدون شكایتي به دنبالش مي دوید. عاقبت با زرنگي
..."منتظرم ! شماره را در جیب مانتوي یلدا انداخت و گفت: " انداختم توي جیبت! زنگ بزني ها
صداي ممتد بوق اتومبیلي همه ي نگاه ها را به سوي خود كشید. اتومبیلي متوقؾ شد و كامبیز پیاده شد و جلو آمد. از نگاه
!كنجكاو و چهره ي در هم كشیده ي كامبیز مي شد فهمید كه متوجه حضور پسر مزاحم شده است
!"كامبیز بلند گفت :" سلام یلدا خانم، مزاحمه ؟
!"پسر مزاحم كه گویي بهش بر خورده بود، بلندتر گفت: " به تو چه، بچه قرطي؟
و ثانیه اي بعد دكمه هایي بود كه كنده مي شد، یقه هایي كه گرفته و به سختي رها مي شد و مشت هایي كه بي هدؾ پرتاب
!مي شد و مردمي كه بي تفاوت خیره شده بودند
.یلدا با این كه بسیار نگران بود، دیگر آن جا نایستاد و با اعصابي خرد و ناراحت وارد كلاس شد
"فرناز و نرگس گفتند: " سلام، چي شده ؟
" !یلدا جواب داد: " هیچي، كله ي سحري یك مگس تا این جا ولم نكرد. آخر هم كامبیز دیدش. حالا بیرون درگیر شده اند
!"فرناز پرسید :" كدوم بیرون؟
!دم در ورودي -
" !نرگس پرسید :" كامبیز اون جا چي كار مي كرد؟
. تحفه! من رو تعقیب مي كرد. فكر كنم از اول فهمید من مزاحم دارم -45

"فرناز پرسید: " حالا مزاحم كي بود؟
!یك بي شعور سمج. چه مي دونم همون كه گفتم پسر همسایه ي رو به روییه. همون كه از پشت پنجره مدام نگاه مي كنه -
.."آهان " :فرناز گفت
!از این بدتر نمي شه، لعنتي -
" !نرگس گفت: " ُخب تقصیر تو چیه؟! براي هركسي ممكنه مزاحم پیدا بشه

romangram.com | @romangram_com