#هم_خونه_پارت_53

" !هیچ وقت نتوانسته ام شهاب را سیر سیر تماشا كنم
.فیلم روز عقدشان را هم یكبار در حضور نرگس و فرناز وقتي كه خانه ي فرناز بودند، تماشا كرده بود
براي یلدا جالب بود كه دیگر دلتنگ حاج رضا و خانه اش نبود. حالا تنها چیزیث كه .دو ماه و نیم از عقدشان گذشته بود
فكر و ذهن او و همه ي دلش را برده بود، شهاب بود. این عشق گاهي چنان نیرویي به او میداد كه گویي قادر است هر
.ناممكني را ممكن سازد و گاه هم او را پر و بال بسته و محزون مي ساخت ... و خاصیت عشق این است
یلدا دوست داشت وقتي خانه نیست و شهاب زودتر مي آید به اتاقش برود و راجع به یلدا و نوشته ها و كارهایش كنجكاوي
كند، كاري كه اؼلب یلدا در نبود شهاب مي كرد. همیشه نشانه هایي در اتاقش، دفترش و كتاب ها و لوازمش مي گذاشت تا
.مطمئن شود شهاب به اتاقش آمده است یا نه، اما هربار متؤسؾ مي شد
حالا كه بعد از مدتها با خود صادق شده بود و به خودش اعتراؾ كرده بود كه عاشق شده است، احساس سبكي مي كرد.
حداقل این بود كه دیگر مجبور نبود خودش را گول بزند. زیرا مي دانست در دلش چیست! مقنعه اش را روي سرش
انداخت و جلوي آیینه ایستاد، قبل از آن كه خودش را در آینه ببیند عكس پوستر فروغ را كه شهاب برایش خریده بود، توي
" !آینه دید..." و اینك منم...زني تنها در آستانه ي فصلي سرد
چیزي در دلش آوار شد، به عاقبت این عشق اندیشید، چیزي كه همیشه از آن فرار مي كرد، به خودش گفت: " یعني چي
" ...!میشه؟
به آینه نگاه كرد، چشم هاي ؼمگین فروغ هنوز نگاهش مي كردند. یلدا لبخندي زد و به او گفت : " همه كه نباید شكست
مقنعه اش را مرتب كرد. لبخند رضایتمندي روي لب ها داشت. این .بخورند! مگه نه؟.!..حالا خودش را نگاه مي كرد
روزها زیاد به خودش نگاه مي كرد و بیشتر از گذشته به فكر شكل و شمایل خود بود و پول بیشتري بالاي لوازم آرایش
همیشه سعي مي كرد چیزي بپوشد كه بیشتر .مي داد و چه قدر زیبا به نظر مي رسید، به مدهاي روز اعتقاد چنداني نداشت
.به او مي آید، براي همین در نهایت سادگي زیبا بود
12فصل
پسر همسایه ي روبه رو كه یلدا نامش را مزاحم (پشت شیشه) گذاشته بود، آماده و .در را باز كرد و از خانه بیرون آمد
سرحال گویي منتظر یلدا بود، لبخندي زد و سلامي زیر لب داد. یلدا بي توجه به او راه افتاد، پسرك هم ! تا ایستگاه
اتوبوس راه چنداني نبود. یلدا به نرمي روي نیمكت سرد سایه بان دار ایستگاه نشست. ایستگاه تقریباً خلوت بود پسر جوان
نزدیك یلدا ایستاد و تا آمدن اتوبوستمام تلاشش را براي باز كردن باب آشنایي به كار بست اما تلاشش بي حاصل ماند و
.ناگزیر از ادامه مقاومت كنار یلدا باقي ماند
پسرك دست بردار نبود. با آرنج به پهلوي یلدا زد. یلدا خشمگین روي چرخاندو گفت: .یلدا سربرگرداند تا او را اصلاً نبیند
" !" چه كار مي كني بي شعور؟
! ِا، ِا، مإدب باش دختر! مزاحمم؟ -
" !!حالت و صدایش براي یلدا چندش آور بود، یلدا گفت:" مطمئن باش كه هستي44

!اگه مزاحمم، برم-
!تردید نكن، پاشو گمشو-
پژمان» « باز حالت نرمي و لبخند به خود گرفت و ادامه داد) من همسایه تون هستم ! اسمم ( ! ببین، خیلي بي ادبي ها
!خواهرزاده ي اشرؾ خانم هستم، همسایه تون! مي تونم اسم شما را بدونم؟

romangram.com | @romangram_com