#هم_خونه_پارت_52

.ورو به كامبیز ادامه داد: كامي من دیگه نمي آم
كامبیز گفت: باشه باشه فقط به سعید مي گم نقشه ها را فردا برات بیاره. باشه
كامبیز خداحافظي كرد و رفت شهاب كنار یلدا ایستاده وبد و دیگر نگاهش را نمي دزدید خصمانه نیز رفتار نكرده بود و
.مثل همیشه جدي بود رو به یلدا كرد وگفت: تا یك مسیري ماشین مي گیریم و بعد از اون جا با ماشین خودم مي ریم
دقایقي بعد در اتومبیل نشسته بودند . حالا دیگر هوا كاملا سرد بود و نشستن داخل اتومبیل لذت بخش تر از بیروون بود
همان طور كه شهاب گفته بود بقیه راه را با اتومبیل شهاب طي كردند هردو ساكت بودند و تنها صداي موسیقي ملایمي
. سكوت اتومبیل را گرفته بود یلدا زیر چشمي به دست هاي شهاب نگاه مي كرد دست هاي بزرگ و قوي اش
یك كمي. چي دوست داري؟ قورمه سبزي رو كه :شهاب پرسید گرسنه ات نیست؟ یلدا لب ها را ورچید و با لبخندي گفت
دیشب درست كردم. آهان آره بوش كل ساختمان را برداشته بود. یلدا خندید و گفت« فكر كردم دوست نداري پس چرا
نخوردي؟ آخه ؼذا خورده بودم حالا اگه همه اش را نخورده اي امشب مي خورم.یلدا چیزي نگفت شاید مي ترسید باز هم
حرفي بزند و همه چیز را خراب كند دوست داشت تا ابدیت روي آن صندلي بنشیند و به آن موسیقي دل نواز گوش بسپارد
.دوست داشت تا ابدیت در رویا بماند
آن شب براي اولین بار شهاب دست پخت یلدا را خورد البته به تنهایي یلدا هیجان زده تر از آن بود كه بتواند تحمل ؼذا
.خوردن در كنار او را داشته باشد
:فرداي آنروز در دفتر خاطراتش نوشت
آن شب یك شب پر ستاره بود... یك شب زیباي بهاري نبود.. یكشب آرام و مهتابي نبود یك شب با هواي مطبوع و دل (
انگیز پاییزي نبود.... فقط یك شب بود... یك شب سرد كه او هم بود... او تنها عشق من وبد.) یلدا
بله عشق آمده بود، آرام و اهسته آمده بود تا قلب زخم خورده ي یلدا را دوباره التیام بخشد، دوباره زنده كند و دوباره به
تپیدن وا دارد. گویي اولین بار بود كه عشق را تجربه مي كرد. حالا دلش مي خواست با تمام وجود آن را حس كند، آن را
لمس كند. زیرا نه كودك بود نه نوجوان! حالا یك دختر جوان و شاداب بود كه با عشق احساس كمال مي كرد. حالا از این
همه عشق كه قلبش را لبریز ساخته بود، خوشحال مي نمود و زندگي برایش گویي دوباره آؼاز شده بود. حالا هر لحظه43

برایش معنا پیدا كرده بود. دلش مي خواست فریاد بزند و به همه ي دنیا بگوید كه عاشق شده است، اما نه، هنوز مي ترسید
كسي به رازش پي ببرد. مي ترسید كه ابراز كند، حتي وقتي كه پیش فرنازو نرگس راجع به اتفاقاتي كه مي افتاد، صحبت
ًملا
مي كرد و سعي داشت وانمود كند كا بي طرؾ است و احساس خاصي نسبت به شهاب ندارد، اما شادي و شور و
هیجان بیش از حدش، حساسیت بالایي كه در لباس پوشیدن و طرز آرایشش نشان مي داد، لبخندي كه گاه و بي گاه در
چهره ي مات زده اش نمایان مي شد و حتي هاله ي صورتي رنگ گونه هایش و لاؼري صورت و اندامش همه و همه
!نشان از چیزي بود كه او را لو مي داد
رفتار شهاب تؽییر چنداني نكرده بود و فقط گاهي شبها زودتر مي آمدو گاهي هم ؼذاي خانه را مي خورد واز یلدا تشكر
مي كرد و گاه چند كلمه اي حرؾ مي زد، اما در نگاهش كه گاه وبي گاه روي نگاه یلدا میخكوب مي شد، چیزي بود كه
بي قرار نشان مي داد، چیزي كه یلدا فكر مي كرد شهاب هم نمي تواند پنهانش كند. یلدا شب ها تا دیر وقت مي نشست وبا
عكس هاي روز عقدشان سرگرم بود و هرچند ساعت یكبار آنها را از دفتر خاطراتش بیرون مي كشید و به تماشا مي
جرأت نداشت تا آنها را به در و دیوار بچسباند تا هرجا نگاه كرد چهره ي شهاب را ببیند. در دل مي گفت : " .پرداخت

romangram.com | @romangram_com