#هم_خونه_پارت_51
گزیده ي خاقاني . قبل از اینكه هوا تاریك بسه برو خونه من مي خرمش
سلام یلدا خانم. یلدا هم سلام و احوالپرسي كرد كامبیز : یلدا تا خواست چیزي بگوید كامبیز وارد مؽازه شد و با خنده گفت
دیگه خبري از شما نیست یلدا خانم خوش مي گذره؟ :كه خوشحال مي نمود پرسید
.فروشنده ي كتاب كه بي طاقت شده بود گفت: آقایون اگر امري دارید بفرمایید
.شهاب سریع گفت : مرسي مرسي داریم میریم
)همگي از مؽازه بیرئن رفتند شهاب رو به كامبیز گفت : بچه ها رفتند؟ آره (چشمك زد
یلدا كه دلش نمي خواست این بارهم نقش یك آدم اضافي و مزاحم را بازي كند پیش دستي كرد و گفت: خب آقا كامبیز از
.دیدنتون خوشحال شدن با اجازه اتون من دیگه مي رم باید حتما یه كتاب بخرم
.شهاب گفت مي ري خونه دیگه؟ نه گفتم كه باید كتاب بخرم. گفتم كه خودم مي خرم
یلدا با زرنگي پرسید: اسمش چي بود؟ شهاب كه ؼافلگیر به نظر مي رسید خود را نباخت و گفت: ا چي بود؟یادم رفت یه
.بار دیگه بگو
یلدا خندید و گفت : باشه پس مؽازه هاي داخل پاساژ و بگرد و بعد حتما برو خونه. یلدا كه حساسیت شهاب را براي به
.موقع به خانه رفتن مي دید قند در دلش آب مي كرد و نمي دانست چرا از حساسیت او لذت مي برد
بالاخره یلدا از شهاب و كامبیز خداحافظي كرد . اعتماد به نفس خاصي پیدا كرده بود اصلا فكرش را هم نمي كرد شهاب
دنبالش
یلدا لبخند شرمگیني زد بدون توجه به حرؾ پسر سعي كرد پوستر دیگري مثل همان پیدا كند اما پسرك پوستر را جلوي
یلدا گرفت و گفت: همین رو بردار
.یلدا بي اهمیت گفت: متشكرم من یكي دیگه پیدا مي كنم شاید داشته باشند
پسر جوان گویي دوست داشت در حق یك دختر زیبا و دوست داشتني محبت كرده باشد تا شاید دري به روي آشنایي با وي
گشوده گردد مصرانه گفت: خواهش مي كنم بگیرش د بگیرش دیگه42
مرسي. و بدون معطلي رفت تا پولش را حساب كند پسر : یلدا از اصرار او به تنگ آمده بود پوستر را از او گرفت و گفت
جوان به دنبالش راه افتاد و كنار یلدا ایستاد و گفت: من حساب مي كنم
یلدا با حیرت به او نگاه كرد و گفت: آقا شما چي مي گین ؟ چي مي خواین ؟! جوان با پورویي جواب داد : هیچي مي
...)خواستم بگم این پوستر را یك هدیه بدونین من پولش رو حساب مي كنم...(آي،آي
جوان كگه معلوم بود درد عمیقي را در ناحیه ي دست خود احساس مي كند آهسته به عقب برگشت یلدا متحیر به او و
.شهاب كه دست پسرك را از پشت گرفته بود و مي پیچاند خیره ماند
شهاب دندان ها را به هم فشرد و گفت: به كي مي خواي هدیه بدي؟ خوب تقدیمش كن ببینم مي توني؟ پسر جوان كه حسابي
ؼافلگیر شده بود به سختي سر را عقب برد و در حالي كه سعي مي كرد توجه دیگران را به آن وضیعت جلب نشود آهسته
گفت: آقا معذرت مي خوام مگه این خانم با شمان؟ ببخشید باور كنید قصد بدي نداشتم. شهاب دستش را رها كرد و زیر لب
گفت: گمشو بزن به چاك. یلدا هم ترسیده بود و هم بسیار جا خورده بود كامبیز هم به سویشان آمد و چشمكي به یلدا زد و
..گفت : حقش بود
یلدا شرمگین شد شهاب پول كتاب و پوستر را حساب كرد و گفت: چیز دیگع اي لازم نداري؟ نه مرسي
چند لحظه بعد هر سه بیرون فروشگاه بودند هوا تاریك شده بود یلدا گفت: من دیگه مي رم خونه. شهاب گفت: صبر كن .
romangram.com | @romangram_com