#هم_خونه_پارت_50
مي شه ... ! لبخند شرمندگي بر لب داشت گفت: " ِا ، چه جالب ! من هم باید سري به كتاب فروشي بزنم . اگه ممكنه
راستش مي خواستم باهاتون صحبت كنم ؟! راجع به آقاي !یلدا خشك و سرد جواب داد : " براي چي؟ !همراهیتون كنم؟
محمدي مثل این كه شما متوجه نیستید ، من خیلي عجله دارم . در ثاني فكر نمي كنم درست باشه این مسیر رو با هم طي
كنیم . بهتره شما وقت دیگري رو براي گفتن مطلبتون پیدا كنید ، ببخشید .... اگه كاري ندارید من باید برم. خداحافظ
یلدا دیگر منتظر پاسخي از سوي سهیل نماند و به سرعت دوید تا به اتوبوس برسد . به نظر او سهیل پسر سمج و صبوري
بود و از رفتار بي رحمانه ي یلدا خسته نمي شد و روز بعد دوباره بهانه ي جدیدي براي صحبت با یلدا پیدا مي كرد. یلدا
فكر مي كرد : " مثل من كه در برابر رفتارهاي بي رحمانه ي شهاب خسته نمي شم ! ، اما من كه احساس خاصي نسبت به
دقایقي بعد به ایستگاه دانشگاه رسید و پیاده شد و عرض خیابان را طي كرد و به كتاب فروشي ها رسید. این !شهاب ندارم
جا هم از جاهاي دوست داشتني یلدا بود. دلش مي خواست ساعت ها پشت ویترین كتاب فروشي ها بایستد و یكي یكي كتاب
ها را نگاه كند، اما در حال حاضر مهمتر این بود كه كتاب درسي اش را تهیه كند. به داخل چند كتاب فروشي سرك كشید
هوا .و سإال كرد، اما نتیجه نگرفت. نرگس گفته بود بهتر است به بازارچه ي كتاب برود، پس راهي بازارچه ي كتاب شد
ابري بود و هر لحظه سردتر از قبل مي شد. آن جا همه در رفت و آند بودند و مثل همیشه شلوغ و پر جمعیت بود. دانشجو
ها دسته دسته مي آمدند ومي رفتند، اما یلدا ؼرق در افكار خودش همچنان در پي چیزي مي گشت كه گاه نامش را هم از
)یاد مي برد. ( كتاب خاقاني
همان طور كه به سمت بازارچه كتاب مي آمد ناگهان نفسش حبس شد چشمانش روي نقطه اي در مقابلش ثابت ماند ودلش
آنچنان تپید كه حس كرد قفسه ي سینه اش هر آن ممكن است شكافته شود در یك لحظه ندانست چه مي كند و در كجاست او
شهاب بود اشتباه نمي كرد خودش بود و چند نفر هم همراهش بودند كامبیز هم بود بدنش به ظور محسوسي مي لرزید اگر
شهاب او را ندیده بود حتما خودش را پنهان مي كرد اما افسوس كه شهاب همان لحظه ي اول او را دید گویي براي نخستین
بار بود كه یكدیگر را مي دیدند یلدا خرید كتاب را فراموش كرده بود و هرچه به هم نزدیك تر مي شدند مضطرب تر از
یاالله دختر این بهترین :قبل مي شد آنها از رو به رو مي آمدند اما یلدا سعي كرد بي اهمیت نشان بدهد با خودش گفت
.فرصته براي این كه بهش ثابت كني آدم نیست و براي تو اهمیت ندارده
بي تفاوت اما نگاه شهاب تا آخرین لحظه با او وبد ..یلدا به تصمیمش عمل كرد و از منار او و دوستانش بي تفاوت گذشت
یلدا هیجان زده خود را در بازارچه كتاب یافت اصلا نمي دانست چگونه وارد بازارچه شده است؟ حواسش به هیچ جا نبود
رفتارت را كنترل :جز این كه الان شهاب كجاست؟ دلش مي خواست پشت سرش را نگاه كند اما با نیرویي از درون گفت
كن . وداخل یك كتاب فروشي شد سعي كرد به خاطر بیاورد چه مي خواهد بالاخره نفس زنان و هیجان زده پرسید: ببخشید41
كتاب درسي مي خوام. فروشنده پرسید: چي مي خواي؟ خاقاني گزیده اش. بله بله مي دونم بذار نگاه كنم فكر كنم تمام شده
)در میان قفسه هاي ادبي به جستجو پرداخت ( .باشه
یلدا كمي از هیجان افتاده و احساس بهتري داشت لبخندي روي لبانش نشسته بود كه خود از بودنش بي اطلاع بود صداي
.تپش قلبش را مي شنید . فروشنده از داخل همان قفسه ها فریاد زد: خان متاسفم تمام شده شما آخر هفته یه سري بزنید
متشكرم خداحافظ...( صدایي از پشت سر شنید). چي مي خواي؟
یلدا ؼافلگیر سربرگرداند و با دیدن شهاب آنچنان دلش فرو ریخت كه نزدیك بود بي حال شود و روي زمین بیافتد رنگش
س..سلام :پرید و با لكنت گفت
شهاب نگاهي به اطرافش انداخت و گفت: سلام اینجا چه كار داري؟ دنبال چي هستي؟ اومدم كتاب بخرم . اسمش چیه ؟
romangram.com | @romangram_com