#هم_خونه_پارت_49
به خود مي گویم این گرد باد مثل نسیمي خنك
بر تنهایي عمیقم چه خوش نشسته است
اما تو همان گرد بادي پر از شن و خاك
)تك برگ رویایي(
یلدا
یلدا با نهایت دقت و سلیقه ؼذا مي پخت بوي خوش ؼذا در آپارتمان تازه جان گرفته ي شهاب كه مثل نقره هاي قدیمي و
صیقل داده برق تمیزي مي زد پیچید و عطر زندگي و عشق از جاي جاي خانه به مشام مي رسید و انسان را سرمست مي
.كرد
گلدان هاي حسن یوسؾ و پیچك و شمعداني كه به سلیقه ي یلدا خریداري شده بود و شاخه هاي گل تازه كه هروز توسط او
خریداري مي شد فضاي خانه را طرب انگیز و با نشاط كرده بود او هر روز صبح با یك دنیا و امید و آرزو پنجره ي
اتاقش را بر روي زندگي و آرزوهاي زیبایش باز مي كرد و شب ها موقع خوابیدن با ؼم بسیار و امید به فردا پنجره را
. مي بست
ماه دوم از زندگي در خانه ي شهاب به نیمه رسیده و یلدا با خوداندیشید: دیدي اونقدر هم سخت نبود
انگار حالا دیگه عادت كرده بود را دانشگاه را به خانه شهاب ختم كند گویي حالا آن جا واقعا خانه ي خودش شده بود
دیگر در خانه دلتنگ نبود و ماندن در آنجا آزارش نمي داد استقلال دل چسبي را حس مي كرد روي صورتش هاله هاي
گلگون نشسته بود كه زیبا ترش مي كرد بچه هاي دانشگاه و دوستانش مي گفتند: تازگي ها چقدر تؽییر كرده اي40
یلدا خودش هم فكر مي كرد تؽییراتي كرده است و نمي دانست چگونه توجیهش كند گویي یك ؼم شیرین در دل داشت كه
....گاه باعث شور و نشاطش مي شد و گاه افسرده اش مي ساخت
یلدا آن روز ساعت سه آخرین كلاسش را مي گذراند. خسته و بیحوصله مي نمود كه فرناز به او گفت :" یلدا، امروز
ساسان میاد دنبالم، مي خواي برسونیمت؟ نه، مرسي. امروز شاید برم رو به روي دانشگاه تهران تا كتاب خاقاني را بخرم
خب فردا برو
نه، دیگه خیلي دیر میشه
یلدا كه با حرؾ !راست مي گه. بذار امروز بره كتابش رو بخره یه عالمه نوشتني داره تا وارد كتابش كنه " :نرگس گفت
نرگس انگار تازه یادش آمد چه اوضاعي داره، دلش به شور افتاد. نرگس راست مي گفت ، او به خاطر به موقع نخریدن
كتاب كلي نوشتني داشت. پس تصمیم گرفت حتماً براي خرید كتاب آن روز اقدام كند. پس از پایان كلاس ، دم در دانشكده
اواخر آبان ماه بود و هوا سرد شده بود. یلدا به تنهایي به راهش ادامه داد. یقه ي ژاكت قرمزش را .با هم خداحافظي كردند
خانم "بالا كشید وسعي كرد بیني و لب هایش را زیر یقه پنهان كند كه صدایي از پشت سر او را متوجه خود ساخت ،
یلدا برگشت و نگاهي كرد و ایستاد. سهیل بود . با آن قد بلند و موهاي روشن و صورت سفیدش بي "!یاري، یلدا خانم
شباهت به اروپایي ها نبود . یلدا بي حوصله تر از آن بود كه بخواهد عكس العمل خاصي در برابر او داشته باشد . همان
سهیل دستپاچه بود . خم و راست !طور با بي حوصلگي نگاهش را به سهیل دوخته بود و حتي حال نداشت بپرسد : " چیه؟
شد و سلام و احوالپرسي كرد. یلدا هم با تكان دادن سر مثلاً پاسخ داد
یلدا جواب داد : " راستش خیلي عجله دارم وباید قبل از بسته شدن <."..سهیل گفت: " مزاحم كه نیستم؟! دیدم تنهایید، گفتم
سهیل در حالي كه !مؽازه ها به كتاب فروشي بروم . حالا اگر امري دارین بفرمایین ، فقط یك كم زودتر! ممنون مي شم
romangram.com | @romangram_com