#هم_خونه_پارت_48

. شكایتي هم داري مسلمه نباید به من بگي
شهاب خواست از جایش برخیزد كه یلدا نگاهش كرد و گفت : ولي ما مي تونیم
شهاب مهلت نداد و با لحن جدي گفت: ببین دختر جوان مایي وجود نداره من و تو!... كه هركدوم راهمون جداست من از
این زندگي راضیم به من هم ربطي نداره كه تو چه طوري دوست داري زندگي كني خب؟
شههاب دوباره سرجایش نشست و نگاه معني داري به یلدا انداخت. یلدا بعد از لحظه اي سكوت گفت: خیلي خب پس من
هركاري دلم بخواد میكنم و از حالا به بعد عم هیچي به تو نمي گم و هیچ همكاري از تو نمي خوام آهان فقط یه چیز دیگه..
دوست هاي من مي تونند گاهي به اینجا یبان.؟
.شهاب لب ها را هم فشرد و گفت: باشه مشكلي نیست. و دستي به موهایش برد
تلالو خاصي در گردنش یلدارا متوجه خود ساخت یلدا زنجیر را شناخت همان زنجیري بود كه حاج رضا شب عقد به آنها
هدیه كرده بود با دیدن آن زنجیر كه هنوز شهاب به گردن داشت چیزي در دل یلدا فرو ریخت و ناخواسته دست به زیر
مقنعه اش برد و آویز (الله) را در دستش فشرد نمي دانست چه نیرویي دوباره درونش را به جوششش و جریان انداخته
است شهاب دست دراز كرد و كنترل تلویزیون را برداشت یلدا آهسته آهسته لوازمش را جمع مي كرد تا به اتاقش برود اما
گویي هر دو براي نشستن در انجا دنبال بهانه اي مي گشتنند. شهاب گفت: راستي كامبیز زنگ نزد؟
یلدا از این كه مي دید شهاب سعي كرده است بهانه اي براي ادامه ي صحبت بتراشد خوشحال شد و گفت: نه فقط... كسي
زنگ زده؟ یلدا با حالتي كه نشان بدهد كاملا بي طرؾ و بي ؼرض است پاسخ داد : بله یك خانمي به نام میترا گفت باهاش
تماس بگیري
پره هاي بیني شهایب براي لحظه اي باز شد چره اش جدي و عصباني به نظر مي رسید از جایش برخاست و به اتاقش
.رفت39

بعد از آن شب كه یلدا تصمیم خود را براي تؽییر دادن اوضاع خانه گرفته بود دست به كار شد از وقتي گردنبند امزدي را
در گردن شهاب دیده بود اشتیاق خاصي براي انجام هركاري در خود حس مي كرد گویي عید نزدیك است خانه تكاني اي
برپا كرده بود كه نظیر نداشت تمام خانه را زیر و رو كرد یك هفته ي تمام زحمت كشید و دكوراسیون خانه را تؽییر داد و
همه چیز را تمیز و مرتب كرد حتي اتاق شهاب براي آشپزخانه لوازم مورد نیازش را تهیه كرد و هزاران كار دیگر هر
روز چند شاخه گل رز مي خرید و داخل گلدان مي گذاشت از ان آپارتمان خوشش آمده بود حالا دیگر جاي همه چیز را
.خوب مي دانست شهاب را خیلي كم مي دید و اگر همدیگر را مي دیدند بدون هیچ حرفي یا كلامي از كنار هم مي گذشتند
یلدا دلش مي خواست شبي شهاب زودتر بیاید تا یلدا آثار وجد و شگفتي را از این همه تؽییر در چهره و چشم هاي جذاب
او بیابد اما فقط دل یلدا بود كه شب ها تند تر از روزها مي زد و وقتي شهاب بي اهمیت به همه چیز از كنارش رد مي شد
و جواب سلامش را زیر لب زمزمه مي كرد دلش را مي دید كه چگونه تكه تكه مي شود و امیدها را یكي پس از دیگري
.از دست مي دهد اما دوباره مي گفت : فردا حتما با امروز فرق مي كند
:یلدا شبي در دفترش نوشت . شهاب همچنان سرد مي آمد و مي رفت او مثل یك باد سرد پاییزي بود
مانند گردبادي پر از شن و خاك
و من آخرین برگ از یك درخت خشكیده
به سویم آمدي چنان مرا در هم پیچیدي
كه فرصت دست و پا زدن را نیز از من گرفتي

romangram.com | @romangram_com