#هم_خونه_پارت_45
دوهفه
پیش بود. پروانه خانم هم دیگر به آنجا نمي آمد. شاید حاج رضا مانع آمدن او شده بود. یلدا هر روز ؼذاي دانشگاه را مي
خوردو
شب ها را هم با كیك وشكلات و شیر به صبح مي رساند. دلش براي ؼذا درست كردن به سلیقه ي خودش تنگ شده بود.
او
دختر كد بانویي بود و دلش مي خواست خانه و زندگي تر و تمیز و رو به راهي داشته باشد و دلش مي خواست فرناز و
نرگس
هم به آنجابیایند و مثل خانه ي حاج رضا ساعتي كنار هم باشند، اما با وجود اوضاع خانه امكانش نبود. چیز دیگري كه او
را
عصباني كرده بود، این بود كه اؼلب دختري به خانه شهاب زنگ میزد. یلدا فكر میكرد این دختر شاید همان نامزد شهاب
است
و فقط براي فضولي با این خانه تماس مي گیرد، چون خودش مي داند كه شهاب منزل نیست. در ضمن شهاب تلفن همراه36
داشت وبراي یلدا این سوال بود كه چرا این دختر احوال شهاب را از او مي پرسد وچرا به تلفن همراه ش زنگ نمي زند؟
یلدا هر
دفعه سعي كرده بود مودبانه و بي ؼرض جواب بدهد و در این مورد هیچ چیز به شهاب نگفته بود.دلش مي خواست
مطمئن شود
دلیلش را به وضوح نمي دانست ویا حتي نمي دانست تا چه حد برایش !كه آیا واقعا شهاب كسي را دوست داردیا نه؟
اهمیت
دارد؟
آن روز عصر بود كه یلدا به خانه رسید پسر همسایه كه حالا براي یلدا چهره اي آشنا شده بود از پشت پنجره نگاهش مي
.كرد یلدا وارد خانه شد
هواي ابري یاعث شده بود خانه تاریك بود از خانه ي تاریك و شلوغ متنفر بود چراغ را روشن كرد در اتاقش باز بود از
پشت پرده ي توري پسر همسایه را دید كه هنوز پشت پنجره بود و داخل آپارتمان را از دور مي كاوید یلدا دیگر تاب
نیاورد و با عصبانیت به سوي پرده توري اتاقش رفت و پرده را ؼرؼركنان كشید و در حالي كه از اتاقش خارج مي شد
.در را بست و بلند گفت: لعنتي تو دیگه چي از جونم مي خواي؟ باید این پرده لعنتي را عوض كنم
دوباره روي مبل ولو شد خانه ساكت و دلگیر كننده بود دلتنگ و بي انگیزه یود نمي دانست چه مي خواهد یا دلش براي چه
كسي تنگ شده است؟
كتاب مثنوي بزرگش را كنار كیؾ روي مبل رها شده بود او را برداشت و بي آن گه بفهمد چه مي كند مشؽول ورق زدن
باید تكلیفم را روشن كنم شش ماه خودش یك عمره باید درست زندگي كنم تا :شد و با خودش بلند حرؾ مي زد و مي گفت
كي توي این آت و آشؽال ها دوام مي آرم؟ اصلا اینجوري كه نمي تونم درس بخونم . ناگهان چشمش به كاؼذي افتاد كه
درون یك نایلون مچاله شده بود كاؼذ ساندویچ بود و دوباره با خود گفت: پس شهاب خونه بوده حالا كه یلدا روزها خونه
نیست شهاب راحت تر شده و حداقل در روز سري به خانه مي زند.یلدا كوشید چهره او را به یاد بیاورد اما انگار سایه
هاي مبهمي از تصویر شهاب در ذهنش مانده بود كتاب را یك سو نهاد و ایستاد در سالن قدم مي زد و انگار مصمم شده
romangram.com | @romangram_com