#هم_خونه_پارت_43

راپاي یلدا به لرزش افتاده بود بؽضي در گلو داشت كه بسیار آزارش مي داد اما همه را با نگاه خشمناكش به شهاب
هدیه كرد و بعدانگار كه تازه اي در ذهنش درخشید نگاهش رنگ تهدید به خود گرفت نگاهي كه پر از اعتماد به خود و
.تصمیم جدیدش بود. شهاب متحیر از خروش یلدا ؼافلگیرانه نگاهش مي كرد گویي به نوعي او نیز مسخ شده بود
یلدا چشم هاي گربه اي اش را تنگ كرد و گفت :یا نه براي اینكه هر دومون راحت باشیم الآن مي ریم خونه ي حاج
رضا و مي گیم كه نمي تونیم اصلا به حاج رضا چه مربوطه؟ من دیگه نمي تونم ادامه بدم اون هم باید قبول كنه من هم
مي رم دنبال زندگي خودم پول حاح رضا هم براي خودش
دست ها بزرگ و قدرتمند شهاب كه در اتاق را گرفته بود آهسته سر خوردند و عقب كشیدند شهاب دندان ها را به هم
.فشرد و چنگي به موها زد و بدون كلامي او را ترك ا ترك كرد و به اتاقش رفت
یلدا نیلدانفس نفس مي زد در را بست و خود را در ایینه نگاه كرد بؽضش تركید و به هق هق افتاد و روي تخت نشست
و آرام گریشت احساس مي كرد داغ داغ شده است نمي دانست چه خبر شده یا چه اتفاقي خواهد افتاد تنها این را مي
دانست كه خوب جلوي شهاب درآمده است آرام آرام با خودش حرؾ مي زد و مي گفت: بي شعور فكر كرده من محتاج
دیدنش هستم
چند لحظه بعد دوباره ضربه اي به در خورد یلدا خروشان و عصباني با چشم هاي اشكي در را بزا كرد شهاب قدمي به
فردا قبل از این كه برم شركت مي دم یك :عقب گذاشت و با نگاهي كه خالي از خصم مي نمود به یلدا چشم دوخت و گفت
كلید برایت بسازند برو بخواب پنجره ي اتاقت رو هم ببند. وسپس بدون منتظر ماندن و دیدن عكس العملي از جانب یلدا
.او را ترك كرد34

یلدا در را بست احساس عجیبي داشت احساس مي كرد گر گرفته است خودش را دوباره در آییننه نگاه كرد سرخ
وملتهب بود احاس عجیبي در خودش مي دید كه برایش ؼیر ملموس وباور نكردني بود دلش مي خواست چیزي بنویسد
خواب از چشمش پریده بود دفترچه ي خاطاتش را برداشت اما ناگهان چیزي به یادش آمد و با خود گفت : اه لعنتي یادم
حالا چي كار كنم؟ فردا هم كه دیگر فكر نكنم ببینمش. به هر حال تصمیم گرفت كه . رفت ازش شماره ي اینج را بپرسم
بار دیگر او را ببیند روسري اش را برداشت و اتاق بیرون زد در اتاق شهاب نیمه باز بود و چراغ اتاق او روشن. یلدا
نیم رخ او را دید كه روي تخت دراز كشیده و دست ها را زیر سر قلاب كردهو نگاه به سقؾ س1رده آهسته به در زد و
خود را عقب كشید و چون صدایي نشنید دوباره محكم تر به در زد . در هم كمي باز شد شهاب را دید كهمثل برق از جا
جهید و چنگي به پیراهنش كه روي زمین افتاده بود انداخت تا نیم تنه ي برهنه اش را بپوشاند یلدا عقب تر رفت و چشم
به زمین دوخت شهاب سراسیمه جلوي در ظاهر شد و یلدا با شرمندگي خاصي گفت: ببخشید راستش مي خواستم بپرسم
مي تونم شماره ي این جا رو داشته باشم؟
شهاب كه گیج به نظر مي رسید گفت: شماره این جا رو؟ آهان آره
پس لطؾ كن برام بنویس
شهاب بدون معطلي شماره رو روي كاؼذي كه یلدا آورده بود یادداشت كرد
یلدا گفت: اگه به هركي از دوستانم این شماره رو بدم اشكال نداره؟
نه به هركي مي خواي بدي مي توني بدي
خب ممنون ببخش كه مجبورت كردم دوباره من رو ببیني
شهاب هم پوزخندي زد و چیزي نگفت و یلدا هم آران او را ترك كرد و به اتاقش رفت وبالاخره با یك دنیا افكار عجیب و

romangram.com | @romangram_com