#هم_خونه_پارت_42
سالن دوید و گوشي را برداشت كامبیز بود گفت: یلدا خانم بیداري؟
بله
شهاب اومد شما برو بخواب بازهم اگه كاري داشتین من در خدمت شما هستم شبتون بخیر خوب بخوابید.یلدا گوشي را
گذاشت و به طرؾ اتاقش دوید و در را قفل كرد دلش نمي خواست با او روبه رو شود صداي به هم خوردن در نشان از33
آمدن شهاب داشت او یك راست پشت در اتاق یلدا آمد و آن را محكم كوبید یلدا ترسید صداي قلبش را مي شنید سعي مي
كرد بي اهمیت باشد و بخوابد . صداي آمرانه اي از پشت در شنید كه گفت : مي دونم بیداري در را باز كن
یلدا بلند شد و به خود نهیب زد: ترس براي چي ؟ مگه این لعنتي كیه ؟ تو چرا در برارش خودت را اینطور باخته اي؟
اصلا اشتباه و تقصیر از اون بوده كه تا این وقت شب تو را تنها گذاشته اون هم دربرار تو مسئوولیتهایي داره فقط
...همین نبود كه یه عقد مصلحتي بگیرن و
صداي شهاب بلندتر و عصبي به گوش خورد: در رو باز مي كني یا نه؟
یلدا در را باز كرد چهره ي به ریخته و عصباني و چشم هاي خیره ي شهاب را دید قلبش تندتر از قبل مي زد موهاي
صاؾ و پر پشت شهاب روي یك طرؾ صورتش ریخته شده بود براي چند لحظه پایین را نگاه مرد یلدا بي تاب و منتظر
بود از او خجالت مي كشید اما دلش مي خواست در اندك فرصتي كه به دست آمده او را حسابي ورانداز كند شهاب سرش
را بالا گرفت و دوباره به یلدا نگاه كردو گفت: چرا به كامبیززنگ زدي؟
اما تا یلدا لب باز كرد او دوباره بلندتر از قبل گفت: آره مي دونم ترسیده بودي تا به حال شب تنها نبوده اي دیر وقت
.شده و از این چرندیات . یلدا سكوت كرده بود و نگاهش را از شهاب گرفت و پایین دوخت
شهاب ادامه داد: ولي مگه تو قبلا فكر این جا رو نكرده بودي؟ مگه من قراره توي تمام مدت توي خونه بنشینم و از تو
..مراقبت كنم ؟ مگه دوستهاي من چه گناهي كرده اند كه
یلدا ملتمسانه نگاهش كرد و گفت: من نمي خواستم مزاحم دوستت بشم نمي دونستم چي كار كنم؟ تازه من نمي دونستم
این جا باید تنها زندگي كنم تو هم ، تو هم یك مسئولیت هایي داري.شهاب كه هنوز لحنش عصباني یود گفت: لازم نیست
.مسئولیت هاي من رو به من گوشزد كني
یلدا هم عصباني شده بود و نمي خواست در حضور او كم بیاورد گفت: لازمه چون تو یادت رفته كه قول وقرارمون با
حاج رضا چي بوده؟
حاج رضا حاج رضا دیگه نمي خوام در مورد قول وقرار و حاج رضا چیزي بشنوم روشنه؟ ببین اینجا همینه من
همینطوري ام دوست ندارم هر جا مي رم دوره بیافتي و دنبالم بگردي دیشب هم بهت گفتم من زندگي خودم را دارم و
.توهم زندگي خودت را داشته باش
یلدا احاس مي كرد لحظه به لحظه بیشتر تحقیر مي شود و از درون تحلیل مي رود مي ترسید جلوي او گریه اش بگیرد
ونتواند خود را كنترل كند سپس سعي كرد به حقارت نیاندیشد و فقط جواب او را بدهد اما نمي دانست چه بگوید چگونه
بگوید نمي دانست چرا در برابر او چنین دست و پا چلفتي جلوه مي كند؟ چرا حرفي برا گفتن نمي یابد؟
.شهاب بازهم مهلت نداد و گفت: ببین من اگه نخوام تو را ببینم باید چه كار كنم؟
یلدا كه حالا عصبانیت را به حد نفرت در و جودش حس مي كرد فریاد زد : ولب مجبوري ! مجبوري همون طور كه من
مجبورم .. لعنت به من.. لعنت به تو.. لعت به حاج رضا.. برو هر جا كه دلت مي خواد فقط كلید این قبرستون و به من
.بده
romangram.com | @romangram_com