#هم_خونه_پارت_41
سلام
سلام شبتون بخیر
آقا كامبیز من كلید خونه رو ندارم در رو هم بستم
یعني شهاب كلید به شما نداده؟
نه چون امروز اصلا همدیگر رو ندیدیم
اشكال نداره اگر پیداش نكردیم مي رسنمتون خونه دوستتون
بعد از دقایقي جستجو كامبیز به دومین مكاني كه احتمال یافت شهاب مي رفت سر زد و عاقبت مؤفق شد و نزد یلدا آمد و
گفت: یلدا خانم شما توي ماشین باشید تا من برگردم
یلدا ساكن اما مشوش بود اتومبیل مقابل یك كافي شاپ توقؾ كرده بود این كافي شاپ متعلق به یكي از دوستان و هم
كلاسي هاي شهاب بود كامبیز و شهاب با دوستانشان اؼلب آنجا یكدیگر را ملاقات مي كردند نگاه یلدا كامبیز را كه به
داخل كافي شاپ رفت بدرقه كرد بعد از چند لحظه كامبیز به سرعت بیرون آمد و به سوي اتومبیل دوید . یلدا پرسید: چي
شد؟
این جاست
مي یاد؟
آره اما ما زودتر مي ریم
اما كلید نداریم
كلید رو گرفتم آخه با یكي از بچه ها این جاست كه قراره اون رو برسونه بعد مي یاد خونه البته شما خیالتون راحت
. باشه من توي ماشین مي مونم تا شهاب بیاد
آقا كامبیز تو رو خدا ببخشید كه من این همه مزاحمتون شدم
كامبیز خنده قشنگي كرد و گفت: یلدا خانم با من تعارؾ نكنید چون در این صورت معذب مي شم از حالا به بعد هر كاري
.داشتید باید با من تماس بگیرین باشه
یلدا هم لبخندي زد و گفت: چشم
كامبیز در ادامه گفت: یلدا خانم از رفتارهاي شهاب دلگیر نشین شاید آلان فرصت خوبي براي گفتن بعضي چیزها نباشه
اما همین قدر بدونید كه شهاب سالهاست كه دوست و رفیق منه و مثل یه برادر یا بهتر بگم نزدیك تر از برادر منه اون
پسر خوبیه ولي خب الان موقعیت زیاد جالبي نداره شما به دل نگیرین اگه رفتارش سرد یا توهین آمیزه
صورت یلدا جدي شد و نگاهي به كامبیز انداخت و بعد از لحضه اي گفت: من از رفتارهاي اون ناراحت نمي شم چون
اصلا رفتارش برام مهم نیست فقط انتظار دارم اون طوري كه حاج رضا ازش خواسته عمل كنه قرار نبود من توي این
.خونه تك وتنها زندگي كنم
اتومبیل مقابل آپارتمان شهاب متوقؾ شد یلدا تشكر كنان از كامبیز خواست كه به منزلش برود اما كامبیز قبول نكرد و
همان جا نشست یلدا او را ترك كرد وبه خانه رفت وارد اتاق شد و روي تخت رها شد از شدت خستگي سرش سنگین و
.پر از درد بود
دقایقي گذشته بود یلدا خوابش نمي برد از پشت پنجره نگاهي به بیرون انداخت اتومبیل كامبیز هنوز آنجا بود تازه روي
تخت دراز كشیده بود كه صداي بوق اتومبیلي را شنید شاید شهاب بود صداي صحبت دو نفر مي آمد با عجله از جا
برخواست و یواشكي از پنجره نگاه كرد خودش بود ناگهان دلش ریخت و دوباره مضطرب شد و تلفن زنگ خورد به
romangram.com | @romangram_com