#هم_خونه_پارت_4

گناهش رانكاست و پیش خود شرمنده بود انگار تازه مي فهمید كه عشق گلنار چیزي نبود كه بتواند آن را به بهاي ناچیزي
.مانند یك نگاه هوسناك ببازد اما براي فهمیدن كمي دیر شده بود
حاج رضا اهمیت خاصي براي تربیت فرزندانش قایل بود و همه ي هم و ؼمش این بود كه فرزنداني متدین و تحصیل
كرده تربیت كند خب اگر در اولي زیاد موفق نبود و فرزندانش به اندازه ي او مإمن و متدین نبودند امادر امر دوم تقریبا
به آرزوي خود رسیده بود و تنها شهاب بود كه هنوز به داشگاه نرفته بود براي همین تمام هدفش این بود كه شهاب را با
درس خواندن و تشویق او براي رفتن به دانشگاه در ایران ماندگار كند به همین سبب پدر و پسر وارد معامله شدند پدر از
او خواست در ایران بماند و به درس خواندن و ادامه تحصیل در دانشگاه بیاندیشد و براي قبولي تلاش كند تا آینده كاري و
.شؽلي اش تامین شود و باز پسر شرط گذاشت كه یك آپارتمان شخصي برایش تهیه شود
وقتي شهاب در رشته ي عمران دانشگاه تهران قبول شد براي حاج رضا هیچ راهي به جز تهیه ي یك آپارتمان شیك ونقلي
باقي نماند و این شد كه از آن پس شهاب هم مثل دو خواهرش پدر را ترك كرد وزندگي مستقل و مجردي اش را آؼاز كرد
تمام دل خوشي حاج رضا آن بود كه پسرش در ایران است و هر وقت ارداه كند مي تواند به او دسترسي داشته باشد شهاب
نیز گاهي به پدر سر مي زد از زمان ورود به دانشگاه دوستان زیادي دور و بر او بود و حاج رضا از آینده ي او نگران
بود اما شهاب به واسطه ي داشتن تربیت مذهبي و بزرگ شدن در دامان خانواده اي متدین و داشتن پدري هم چون حاج
رضا زمینه هایي در وجودش نقش بسته بود كه شاید كمي كم رنگ مي شد ولي هیچگاه از بین نمي رفت و حس الگو بودن
.كه از كودكي در وجودش بود را تاثیر پذیري از دیگران وتقلید را براي او دشوار مي ساخت
حاج رضا شهاب را خوب مي شناخت و او را خوب تربیت كرده بود و مي دانست پسرخوبي دارد اما نگراني اش راجع به
او همیشگي بود و پیوسته در پي راه چاره اي براي بازگرداندن او به دامان خانواده بود و دورادور مراقب او بود و توسط
شاگرد حجره ي یكي از دوستانش در بازار از اوضاع واحوال پسرش بي خبر نمي ماند. آخرین باري كه شهاب به خانه
پدر آمد وقتي بود كه حاج رضا به رابطه ي او با دختري پي برده بود كه ظاهرا از هم كلاسي هایش بود حاج رضا از5

اوخواست توضیح بدهد اما شهاب طفره رفت و وقتي با اصرار پدر مواجه شد با فریاد و داد و بیداد از او خواست كه در
كارهایش دخالت نكند و فراموش كند پسري به نام شهاب داشته است و به حالت قهر از او جدا شده و خانه ي پدر را براي
همیشه ترك كرد بعدها حاج رضا مطلع شد كه شهاب سالهاي آخر دانشگاه با همكاري یكي از دوستانش به نام كامبیز یك
شركت ساختماني خصوصي برپا كرده است
آن شب ، شب تقریبا سردي بود و آسمان صاؾ وزیبا مي نمود ستاره ها در آسمان پخش بودند و یكي یكي علامت مي
دادند بوي مهر مي آمد بوي مدرسه بوي دانشگاه بوي تحرك و بوي تازگي خاصي كه همه براي احساسي توام با وجد و
.دلهره را در برداشت یلدا روي صندلي گهواره اي در بالكن رو به روي حاج رضا نشسته بود و خود را تكان مي داد
پروانه خانم با یك سیني چاي آمد حاج رضا چاي را برداشت وروي میز گذاشت پروانه خانم چاي یلدا را هم روي میز
گذاشت و گفت: یلدا جان یه چیز گرمتر مي پوشیدي این جا نشستي سرما مي خوري
نه پروانه خانم خوبه هوا عالیه
در حالي كه پروانه خانم دور مي شد حاج رضا گفت :یلدا جان قبلا هم گفتم كه مطلب مهمي هست كه باید بهت بگم و
.نظرت رو بدونم مي خوام خیلي خوب به حرؾ هاي من گوش كني و خوب فكر كني
صندلي از حركت ایستاده بود در حالي كه روسري آبي یلدا زیر نور مهتاب به چشمان سیاهش تلالو خاصي بخشیده بود
.سراپاي وجودش لبریز از كنجكاوي شد

romangram.com | @romangram_com