#هم_خونه_پارت_5
حاج رضا ادامه داد : "فقط قول بده خوب به حرؾ هایی که بهت میگم دقت کنی
! [/font">
یلدا مثل بچه های حرؾ شنو سرش را تکان داد و گفت : "باشه باشه.حتما فکر میکنم.حالا زودتر بگین .تو رو به خدا
! [/font">
حاج رضا چایی اش را مزه مزه کرد .استکان را روی میز گذاشت و گفت : "فکر میکنم راجع به شهاب (پسرم رو میگم !
)یک چیز هایی میدونی .اما با این حال میخوام خودم برات همه چیز رو بگم.میدونی یلدا جان !شهاب تنها پسر و در واقع
تنها امید و آرزوی من در این دنیاست.البته خودت بهتر میدونی که تو هم برای من مثل شهاب عزیزی .اما فعلا حرؾ من
روی شهابه.راستش من خیلی سعی کردم تا او از من جدا نشه و پیش من بمونه و باهام مثل یک رفیق و پسر واقعی
باشه.اما متاسفانههر چی بیشتر تلاش کردم کمتر موفق شدم.شهاب دو سه سالی هست که از من جدا شده و سراؼی ازم
نگرفته.اون برای خودش خونه زندگی.کار و سرگرمی درست کرده .گویا درسش هم رو به اتمامه
." [/font">
حاج رضا بار دیگر استکان چای را برداشت .آهی کشید و سری تکان داد.گویی میخواست زخم های کهنه ای را باز کند
[/font">
یلدا دختر باهوشی بود .اما هنوز نتوانسته بود رابطه ای منطقی بین حرؾ های حاج رضا و خودش بیابد .دوست داشت
!میان کلام حاج رضا بدود و بگوید : "حاج رضا تو رو خدا برید سر اصل مطلب
حاج رضا آخرین هورت را کشید .... استکان روی میز آرام گرفت .ادامه داد : " اون خیلی تو فکر رفتن به خارج بود اما
من همیشه مانعش میشدم .ازم خواست برایش خونه بخرم تا ایران بمونه.منم خریدم.از آخرین باری که اومد اینجا و مثل
همیشه قهر کرد و دیگه نیومد باز دلم راضی نشد تنها رهایش کنم و همیشه مواظبش بودم .تازگی ها شنیده ام که دوباره
فکر خارج رفتن رو توی سرش انداخته اند
! " [/font">
_
!از کجا میدونید ؟
_
!با یکی از دوستانش یک شرکت ساختمانی زده اند .پسر خوبیه .از اون شنیده ام
راستش اصلا دلم نمیخواد از اینجا بره.دلم میخواد آخرین شانسم رو برای نگه داشتنش توی ایران امتحان کنم و در این راه
تو باید کمک کنی
. [/font">6
حاج رضا لحظه ای ساکت شد .صاؾ نشست و با قاطعیت گفت : "یلدا تمام امید من به توست
! [/font">
یلدا پاک گیج شده بود و به چشم های آبی وبی فروؼی که مثل دریای مه آلود در تلاطم بودند و مضطرب و منتظر او را
اما من چه کاری ازم ساخته است ؟ " : نگاه میکردند خیره شد و شانه ها را بالا داد و با تعجب پرسید
! [/font">
حاج رضا که گویی در خواب حرؾ میزد بی اراده گفت : "اگر موافقت کنی با شهاب ازدواج کنی
romangram.com | @romangram_com