#هم_خونه_پارت_39

خوشبختي شما و شهابه براي همین سعي كنید فقط به قول و قرارتون فكر نكنید راستش من سالهاست كه شهاب را مي
...شناسم مثل برادرم شاید هم نزدیك تر از برادر اون خیلي خوبه
یلدا سكوت كرده بود و گوش میداد اما دوست مي داشت زودتر حقیقتي را كشؾ كند براي همین بالاخره گفت:آقا كامبیز
حرؾ هاي شما كاملا درست اما مثل اینكه شكا اون قدر كه خودتون فكر مي كنید به شهاب نزدیك نیستید
كامبیز با تعجب گفت: چه طور؟
آخه شهاب كه نامزد داره شما چطور از خوب بودن و شانس بزرگ بودن و زندگي مشترك و... حرؾ مي زنید
كامبیز متفكرانه جواب داد : خودش گفته كه نامزد داره؟
بله
عجب بي شعوریه
چي؟هیچي هیچي اگه اجازه بدین بعدا توي یك فرصت مناسب در این مورد با شما صحبت كنم
یلدا كه یرخورده به مرادش نرسیده بود اصرار نكرد و سعي كرد هنوز خود را بي تفاوت نشان بدهد كامیز ادامه داد : به
هر حال از صحبت با شما لذت بردم اگر كاري داشتید با من تماس بگیرید شماره ي من رو یادداشت كنید
بله حتما31

یلدا شكاره ي كامبیز را یادداشت كرد و با او خداحافظي كرد پس از صحبت تلفني با كامبیز نمي دانست چرا دلش مي
خواهد اتاقش را مرتب كند وبه سلیقه ي خودش آنجا را تؽییر بدهد براي همین به اتاق خودش رفت و چشمش به پنجره
افتاد یك پرده ي تور قدیمي اما تقریبا نو آن جا را زینت داده بود معلوم بود این پرده را پروانه خانم از میان لوازم
خودش آورده چون آن قدر وقت براي تزیین اتاق عروس خانم نداشتند. یلدا با خود گفت : باید پرده ي ضخیم تري براي
.این جا تهیه كنم شب ها كه اتاقم از بیرون كاملا مشخصه
اما پنجر هي خوبي بود هم نورش كافي بودو هم بسیار دل انگیز مي نمود یلدا پرده را جمع كرد و پنجره را باز كرد چه
هواي خنكي دیگر عصر شده بود و هوا سردتر از قبل بود. یلدا نفس عمیقي كشید و بلند گفت: ریه هاي لذت پر اكسیژن
مرگ و بعد گفت: واي خدا نكنه با اجازه ي سهراب ریه هاي لذت پر اكسیژن زندگي
دوباره نفس عمیقي كشید و روسري به سر كرد و دستمالي آورد تا شیشه را برق بیاندازد همان طور كه مشؽول تمیز
كردن بود پنجره ي آپارتمان رو به رو كه درست در مقابل اتاق یلدا بود باز شد وپسري با لباسي نامناسب خودنمایي
.كرد
یلدا وانمود كرد بي اهمیت است اما ناخواسته دست را به سمت یقه ي لباسش برد تا مطمئن شود چیزي معلوم نیست و
دوباره به كارش ادامه داد اما انگار همسایه قصد رفتن نداشت یلدا از ادامه ي كار منصرؾ شد و پنجره را بست و پرده
.را انداخت هرچند كه بود و نبودش براي او یكسان بود
لعنتي :ساعت از 9شب گذشته بود و خبري از شهاب نشده بود یلدا واقعا خسته بود به ساعت نگاهي انداخت و گفت
یعني ممكنه اصلا نیاد ؟ خدایا آخه تنهایي اینجا چطوري بخوابم ؟ كاش یكي پیشم بود
وتازه به واقعیت هاي دردناك زندگي جدیدش پي مي برد او حتي كلید خانه را نداشت كه اگر بیرون برود حداقل بتواند به
بازگشتش فكر كند با خود اندیشید اگر شهاب به خانه اش برنگردد اصلا به خونه ي حاج رضا برمي گردم و به اون مي
گم نمي خوام نمي تونم شما این شرایط سخت را براي من توضیح نداده بودین. اما باز گفت: ولي حاج رضا به من مهلت
داد تا خوب فكركنم خدایا كمكم كن ازت خواهش مي كنم

romangram.com | @romangram_com