#هم_خونه_پارت_35

خواستم بگم كه از فردا مبلؽي رو براي هر ماهت روي میز مي گذارم البته این مبلػ براي خرج خودته . من انتظار ندارم
.چیزي براي این خونه تهیه كني چون این كار به عهده ي پروانه خانم و مش حسینه. همین
یلدا خجالت زده مي نمود سرش را پایین انداخت و گفت: مرسي
شهاب بدون حرؾ دیگري رفت . یلدا بعد از نماز كلي دعا كرد و سجاده اش را جمع كرد و دفترش را آورد دیوان حافظ
.:را باز كرد و تفال زد
خوشا دلي كه مدام از پي نظر نرود به هر درش كه بخوانند بي خبر نروند
خوب حالا این یعني چي؟ این چه ربطي به من و موقعیت من داره؟ ) با این كه ادبیات مي خواند و علاقه ي (یلدا فكرد كه
خاصي هم به شعر و متون ادبي داشت اما هیچگاه نمي توانست خودش را گول بزند و ادا در بیاورد مثل خیلي ها كه مي
دید چیزي از حافظ نمي دانند و مدام فال حافظ مي گیرند و با ربط و بي ربط به خودشان ربط مي دهند . برایش كمي دور28

از عقل بود او اعتقاد داشت حافظ موقعي جواب مي دهد كه واقعا با دل شكسته و از اعماق قلب به سویش بروي و از
.خدا بخواهي تا به وسیله ي حافظ جوابي به تو بدهد
یلدا حافظ را بست چون اصلا شكسته دل نبود قلم را برداشت و به سراغ دفتر خاطراتش رفت وقتي چیزي در دل داشت
آن را مي نوشت چون با این كار آرامش را حس مي كرد و براي مشكلات ریز و درشتش چندین راه حل پیدا مي كرد پس
از نوشتن خاطراتش واقعا نیاز به یك نوشیدني مثل چاي داشت ساعت از دوازده گذشتع بود و صدایي هم نمي آمد دوباره
روسري اش را به سر انداخت و وارد سالن شد تلویزیون روشن وبد اما شهاب نبود شاید شهاب هم خجالت مي كشید
.توي سالن بنشیند
.یلدا با خود گفت: حاج رضا عجب دردسري براي ما دو تا درست كردي ها
سپس آرام به آشپزخانه رفت آنجا درهم و برهم بود و به هم ریخته فكر نمي كرد بتواند قوري را پیدا كند یا حتي خود
چاي را . از خوردن چاي منصرؾ شد در یخچال را باز كرد و كمي آب خورد و دوباره به اتاقش برگشت باید نذرش را
.ادا مي كرد و از همان شب اول شروع كرد و خواند تا بالاخره پلك هایش سنگین شدند
احساس گرسنگي .یلدا چند دقیقه بود كه بیدار شده بود و روي تخت نشسته بود نمي دانست شهاب در خانه است یا نه
عجیبي مي كرد باید چیزي مي خورد اما جرات بیرون رفتن از اتاقش را نداشت با این همه از جا برخاست و لباس
مناسب پوشید و خود را در آیینه ورانداز كرد صورتش پؾ آلود بود از خودش بدش آمد مي ترسید شهاب او را با این
قیافه ببیند نمي دانست چرا دوست ندارد در برابرش زشت جلوه كند. به نرمي از جا بلند شد و از سوراخ كلید بیرون را
تماشا كرد همه جا ساكت به نظر مي رسید از سوراخ فقط در دستشویي معلوم بود به هر حال تصمیم گرفت بیرون برود
به نرمي دستگیره را بیرون كشید اما در باز نشد و یادش آمد كه شب قبل آن را قفل كرده است كلید را از روي میز
.برداشت و در را باز كرد و بیرون خزید
نگاهش با سرعت در خانه چرخ خورد انگار كسي داخل خانه نبود از جلوي اتاق شهاب رد شد و موقع رد شدن سعي
كرد داخل اتاقش را از لاي در نیمه بازش خوب ببیند اما چیزي معلوم نبود چند ضربه به در دستشویي زد صدایي نشنید
جرات بیشتري پدا كرد و در حمام را هل داد و نگاهي به داخلش انداخت كسي نبود به آشپزخانه رفت و با خود گفت :
خوبه پروانه خانم هفته اي یكبار میاد این جا والا این جا مي خواست چي بشه؟ دنبال قوري گشت بي فایده بود از چاي
هم خبري نبود كابینت ها به هم ریخته و كثیؾ بودند . داخل یكي از كابینت ها مقداري بیسكویت پیدا كرد آنها را برداشت
و تكه اي به دهان گذاشت مطمئن شد كه شهاب در منزل نیست براي همین بلند بلند شروع به ؼر زدن كرد: لعنتي من

romangram.com | @romangram_com