#هم_خونه_پارت_34

یلدا خسته بود سرش گیج مي رفت و تحمل تحقیر شدن را نداشت نمي دانست چگونه باید به او حالي كند كه برنامه هاي
او برایش اصلا اهمیت ندارد حال و حوصله ي بحث كردن هم نداشت اما با این همه ؼرور زخم خورده اش نفرت را به
همراه آورد و به ناگاه از روي مبل برخاست و در مقابل چشم هاي شگفت زده ي شهاب او را ترك كرد و در اتاقش را
محكم بست براي چند لحظه ایستاد و اتاقش را تماشا كرد تمام اثاثیه اش آن جا جمع شده بود كتاب هایش كه در قفسه اي
طبقه بندي شده بود لباس هایش كه داخل كمد قرار گرفته بود عروسك مورد علاقه اش كه تنها یادگار پدر و مادر بود و
بقیه ي چیزهایي كه به سلیقه ي پروانه خانم تمیز و مرتب چیده شده بود یلدا به تخت خواب و رو تختي جدیدش نگاه
كرد یك رو تختي به رنگ بنفش كم رنگ با گل هاي زرد تركیب زیبایي به نظرش آمد آیینه اي قدي رو به روي تخت
خواب قرار گرفته بود جلوي آیینه رفت و روسري خود را برداشت صورتش خسته به نظر مي رسید به سوي تخت
خواب رفت و روي آن نشست نمي دانست چرا آن همه ؼمگین است احساس عجیبي داشت ترس و دلهره رفته بود و
.جایش تنهایي دلتنگي و یاس آمده بود هنوز نمي دانست چرا در یك لحظه آن همه دلتنگ شده است
به حرؾ هاي شهاب فكر كرد و دوباره با خودش گفت: پس شهاب كسي را دوست داره لعنتي چرا از اول چیزي نگفت؟
یعني حاج رضا این رو مي دونه؟ و بعد فكر كرد : خب كه چي ؟ مگه براي من فرقي مي كنه ؟ در این صورت نباید
نگران برخورد ؼیر قابل پیش بیني از طرؾ شهاب باشم اصلا شابد اینطوري بهتر باشه. اما خودش مي دانست كه در دل
به چیزهایي كه مي گوید اعتقادي ندارد و باز هم ؼرورش را جریحه دار مي دید خسته تر از همیشه بود اما خوابش نمي
آمد یادش افتاد كه نماز نخوانده است نگاهي به ساعت انداخت یازده بود.باید صورتش را مي شست و لباس هایش را
عوض مي كرد. چه قدر برایش سخت بود در كنار یك ؼریبه زندگي كند حتي رفت و آمد در آن خانه برایش بسیار دشوار
مي نمود بعید مي دانست بتواند حتي كاره هاي معمول را با آرامش انجام بدهد با خود گفت تازه سختي هاي كار داره
شروع میشه . سپس از جا برخاست و روسري اش را برداشت و در حالي كه آن را روي سرش مرتب مي كرد گفت:
.همه رو رها كن این رو بچسب كه حالا مجبورم توي خونه هم روسري سرم كنم
البته او مي دانست یكي از دلایل عقدشدنشان همین مسئله ي حجاب بود كه یلدا بتواند پیش شهاب راحت باشد اما هنوز
خجالت مي كشید به نظر او خیلي زود بود كه بتواند در حضور یك مرد بي حجاب باشد مخصوصا كه وقتي به حرؾ هاي
.شهاب فكر مي كرد به این كه دل او جاي دیگري است و همه ي این بازي ها فقط براي شش ماه است
به محض اینكه یلدا در اتاقش را باز كرد شهاب كه هنوز روي مبل نشسته بود به سرعت برخاست و بدون نگاهیبه یلدا
.به اتاقش رفت
یلدا در دل گفت: از حالا به بعد همین قایم باشك بازي هم داریم یعني تا اون هست من نباید باشم و تا من هستم او. البته
شاید بهتر هم باشه چون اینطوري دیگه نمي ترسم كه مبادا زیر نگاه نكته بین و ایراد گیر این پسره ي از خود راضي
.زمین بخورم
یلدا وقتي صورتش را شست و وضو گرفت آرامش خاصي را احساس كرد گویي آب سرد خستگي هایش را تسكین مي
داد صورتش را در آیینه نگاه كرد چه زیبا و چه ملیح شده بود به خودش لبخند زد بدون آنكه نگاهي به اطارؾ بیاندازد
با عجله وارد اتاقش شد و سجاده اش را برداشت و آماده ي خواندن نماز شد چند ضربه به در خورد دلش هوري ریخت
.یك لحظه نمي دانست چه كند ولي وقتي صداي در را شنید در را باز كرد
شهاب یلدا را كه درون چادر و مقنعه ي سفید مي دید متعجب نگاه كرد و پرسید: جایي مي ري؟
.یلدا خنده اش گرفت و گفت: نه مي خواستم نماز بخوانم
شهاب لحظه اي سكوت كرد و بعد انگار مي كوشید به یاد بیاورد براي چه در زده است سري تكان داد وگفت: آهان ، مي

romangram.com | @romangram_com