#هم_خونه_پارت_33
ایستاده بود . بدون کلامی در ورودی را باز کرد و به یلدا خیره شد . یلدا مردد مانده بود شهاب نگاهی متعجب به او
انداخت و گفت «:برای چی وایستادی ؟» یلدا دستپاچه گفت «:برم تو ؟» شهاب که گویی با یک دست و پا چلفتی به تمام
»معنا سر و کار دارد با لحن سرزنش باری گفت «:نکنه می خوای تا صبح همین جا وایستی ؟
یلدا آزرده از لحن شهاب اخم کرد و به داخل خانه قدم گذاشت و راه پله ها را پیش گرفت . آپارتمان شهاب واقع در طبقه
ی سوم بود اما چون یلدا این موضوع را نمی دانست روی پله ی پنجم ایستاد . صدای شهاب را شنید که با کامی
خداحافظی می کرد و بعد در بسته شد . چشم های شهاب که متعجب می نمود یلدا را کاوید و گفت «:هنوز که وایستادی
!»
یلدا که صبرش تمام شده بود با عصبانیت گفت «:اولا من نمی دونم طبقه ی چندم باید برم در ثانی کلید دست توست !»
شهاب که گویی مجاب شده بود نگاه خیره ای به یلدا انداخت و پله ها را دوتا یکی کرد و بالا رفت ، یلدا هم به دنبالش
شهاب که او هم کمی دستپاچه نشان می داد ، در را باز کرد . یلدا کنارش ایستاده بود . دوید . هر دو نفس نفس می زدند
یلدا کفش ها را در » و با خودش فکر کرد که چقدر عطرش خوش بوست ! شهاب به او نگاه کرد و گفت «:برو داخل
آورد و داخل شد . با روشن شدن چراغ ها خود را در خانه ای ؼریبه یافت . سالن تقریبا کوچکی روبروی یلدا قرار
گرفته بود با مبلمانی که روکش آلبالویی اش با رنگ پرده ها هماهنگ بود . گوشه ی چپ سالن تلویزیون بزرگی بود .
گویی همه چیز از پشت ؼباری مه آلود خودنمایی می کردند و انگار هیچ چیز وجود خارجی نداشت . با خود گفت :«من
احساس خوبی نداشت مشوش و مضطرب می »اینجا چکار می کنم ؟ یعنی واقعا باید اینجا زندگی کنم ؟ آخه چطوری ؟
نمود . شهاب که گویی سعی در نمایش قدرت داشت یکی یکی چراغ ها را روشن کرد . دو اتاق خواب گوشه ی راست
سالن قرار داشت . شهاب در یکی را باز کرد و گفت «:وسایلت اینجاست البته فعلا!» یلدا با خود گفت «:یعنی اتاق من
!»اون جاست و شاید منظورش اینه که نباید از اونجا بیرون بیام . یعنی زندانی ؟
روبروی اتاق های خواب راهروی باریکی قرار داشت داخل راهرو حمام و دستشویی بود و انتهای آن به آشپز خانه ختم
می شد . یلدا نمی دانست حالا چه باید بکند . دوست داشت زودتر به اتاقش برود و در را ببندد تا از دست شهاب با آن
رفتار تحقیرآمیزش خلاص شود . شهاب نیز کلافه نشان می داد و پنجه ها را داخل موهایش کرد و گفت «:خب هنوز که
.» وایستادی ، بشین کارت دارم
یلدا آهسته پیش آمد ، نگاهش به نگاه شهاب بود . شهاب روی کاناپه نشست و در حالی که خم می شد تا کنترل
راستش لازمه که یه چیزهایی بهت بگم ، چیزهایی که باعث می شود این شش ماه که :«تلویزیون را بردارد گفت
مهمون مایی راحت تر باشی و به زندگی ات لطمه نخوره . . . خب درسته که من یا بهتره بگم هر دوی ما به خاطر
منافع شخصیمون راضی شده این چند ماه را یک جا زندگی کنیم اما این را باید بدونی که این موضوع هیچ تاثیری در
روند زندگی خصوصی ما نباید بگذاره . تو زندگی خودت را داری من هم زندگی خودم را . دوست ندارم کسی توی کارم
البته منم کاری به کار تو ندارم . اینها را گفتم که نکند یک وقتی تحت تاثیر مسخره بازی های امروز توی . دخالت کنه
خونه ی دوست حاج رضا قرار بگیری و پیش خودت فکر کنی که حالا چه خبر شده ! یا تؽییری توی زندگی ما رخ داده
! هنوز فصل 7مونده » . . . ! نه ! اصلا این طوری نیست . قبلا هم بهت گفتم من برای خودم برنامه هایی دارم27
دیگر حوصله ي یلدا رو به پایان بود دوست نداشت این حرؾ هاي تقریبا تكراري را بشنود دلش مي خواست او هم
چیزي بگوید اما چرا نمي توانست ؟ چرا آن همه احساس خجالت مي كرد ؟ چرا در برابر او این طور خودش را باخته
.بود ؟ شهاب به مبل تكیه زد و گفت : در ضمن من ، من خودم یك نفر را دوست دارم یعني یك جورایي نامزد دارم
romangram.com | @romangram_com