#هم_خونه_پارت_32

. بؽض کرد
انگشت های کامبیز به شیشه خورد . ساسان شیشه را پایین داد . کامبیز سر را داخل اتومبیل کرد و گفت «:عروس خانم
» پیاده نمی شوند ؟ بابا این شاه داماد یک ساعته که منتظره
چقدر نگاهش آرام بود . همگی با سختی و اکراه پیاده شدند . حاج رضا به دیوار تکیه زده بود . آسمان را نگاه می کرد
. . گویی دیگر هیچ دؼدؼه ای ندارد . یلدا به سوی او دوید و دست هایش را گرفت و صدایش کرد و به گریه افتاد
دخترم مطمئن باش :«حاج رضا عمق نگرانی یلدا را می فهمید ، برای همین نگاه پرآرامشش را به یلدا انداخت و گفت
که خوشبخت خواهی شد . نگران هیچ چیز نباش» و همان طور که دست های یلدا را در دست داشت شهاب را صدا زد .
. شهاب به آنها ملحق شد . بقیه هم نزدیکتر آمدند گویی دل همه به نوعی خاص گرفته بود .نیاز به گریستن داشتند
حاج رضا دست راستش را دور شانه های پهن شهاب انداخت و او را پیش کشید و گفت «:پسرم مواظب باش تا طراوت
و تازگی اش را در خانه ی تو از دست ندهد . فکر کن خواهری داری که باید شش ماه با او زندگی کنی و مراقبش باشی
»مرد باش و روسفیدم کن . من در مورد تو اشتباه نکرده ام .
سپس او را در آؼوش کشید . دست های پیر مرد می لرزیدند و چشم هایش اشک آلود بودند . خیلی وقت بود که دل
شهاب برای آؼوش پدر تنگ آمده بود . برای همین با دست های قدرتمندش چنان پدر را محکم در آؼوش گرفته بود که
پیرمرد مچاله شده بود . شهاب فکر کرد چقدر او را دوست دارد و چقدر باعث آزارش بوده است . یلدا هم فرناز را در
آؼوش گرفت و اشک هایش در هم آمیخت و بعد خود را در آؼوش نرگس انداخت . نرگس هم بؽضش ترکید و در حالی
که خودش اشک می ریخت اشک های یلدا را پاک می کرد و سعی داشت او را آرام کند . هر دو برای یلدا آرزوی
خوشبختی کردند و عاقبت سوار اتومبیل ساسان شدند . اوضاع عجیبی بود، با اینکه تک تک این افراد می دانستند این
ازدواج یک قرار و مدار شش ماهه است و اعتباری ندارد اما نمی دانستند چرا همه چیز به طرز مرموزی واقعی جلوه
کرده بود و گویی همیشگی به نظر می رسید . همه به نوعی مضطرب بودند . نرگس و فرناز اشک ریزان در حالی که26

. برای یلدا دست تکان می دادند لحظه به لحظه دورتر شدند
حاج رضا هم حرؾ آخرش را زد و گفت «:دلم برای هر دوی شما تنگ میشه ، اما نمی خوام توی این مدت هیچ
.» کدومتون را ببینم . یلدا جان فقط اگر کار ضروری داشتی با خونه تماس بگیر
»بالاخره اتومبیل حاج رضا هم دور شد . کامبیز هم جلو آمد و گفت «:خب شهاب جون دیگه کاری نداری ؟
. نه کامی به خاطر همه چیز مرسی . امروز خسته شدی-
! خفه شو بابا ، من به خاطر تو نیومدم . به خاطر یلدا خانم اومدم-
یلدا که کنار آن دو تنها مانده بود و علاوه بر اضطراب خجالت هم می کشید در میان اشک هایش لبخندی زیبا نشست و
.» گفت «:آقا کامبیز لطؾ کردید
و بعد لحنش به شوخی گرایید و ادامه داد «:درسته که این داماد ما .»کامبیز گفت «:عروس خانم دیگه اشکاتو پاک کن
. یک خرده کج و کوله و وحشتناکه اما قلبش مهربونه .» و سپس خندید
اذیتش «:یلدا بیشتر خجالت کشید و سرش را پایین انداخت . کامبیز هم شهاب را در آؼوش گرفت و توی گوشش گفت
.» نکنی ها . سوئیچ را بده ماشین رو بذارم توی پارکینگ . تو بهتره درو باز کنی و یلدا خانم را ببری بالا
شهاب سوئیچ را به کامبیز داد و گفت «:باشه پس فعلا خداحافظ . یادت نره درو ببندی .» نور اتومبیل که کج و کوله
می شد و به داخل پارکینگ می رفت چشم های یلدا را وادار به بستن کرد . وقتی چشم هایش را باز کرد شهاب کنارش

romangram.com | @romangram_com