#هم_خونه_پارت_31

: فرناز گفت
اون طوری که تو زار می زدی خب معلومه دیگه ! بدبخت تو که شوهر گیرت اومد دیگه واسه چی زجه می زدی ؟ -
. دوباره شوخی آؼاز شد و هر سه به دنیا با تمام زیبایی ها و جذبه هایش باز گشته بودند
:نرگس گفت
. یلدا زیر چشمت را تمیز کن-
»فرناز هم در ادامه ی صحبت نرگس گفت «:کرم می خوای ؟25

. آره ، زود باش-
. بعد از چند دقیقه دوباره هر سه تر گل و ورگل شدند
یلدا و شهاب . خوردن ؼذا در رستوران همیشه برای یلدا لذت بخش بود مخصوصا حالا که دوستانش هم کنارش بودند
. دور از هم نشسته بودند
»یلدا ! این شهاب که اصلا شبیه حاج رضا نیست . به کی رفته ؟:«فرناز گفت
! فکر کنم شبیه مادرشه-
. پس حتما مادر خوشگلی داشته-
یلدا با حالتی معنی دار نگاه خنده داری به فرناز انداخت . حالا برنامه های حاج رضا تمام شده بود . شب بود و همگی
خسته . فقط مانده بود که یلدا را تا خانه ی شهاب بدرقه کنند . همگی به دنبال اتومبیل شهاب به راه افتادند . همه
سکوت کرده بودند و باز دلشوره به جان یلدا افتاده بود . به آسمان نگاه کرد و در دل گفت «:خدایا ! بازی ها تمام شد ؟
رویاست یا واقعیت ؟ یعنی دارم به خونه ی . . . می رم ؟ خدایا حتما شب سختی را پشت سر خواهم گذاشت . چطور می
تونم با اون مرد ؼریبه توی یک خونه باشم ؟» هر چند که قرار نبود یلدا و شهاب مثل عروس و دامادهای معمولی
.باشند اما یلدا حتی از بودن با او در یک خانه هم وحشت داشت
بالاخره اتومبیل ها متوقؾ شدند . یلدا حس می کرد از شدت اضطراب حالت تهوع دارد . فرناز و نرگس هم خیلی ساکت
بودند . نگرانی از چشم های یلدا کاملا مشهود بود . همگی جدی بودند . ساسان اتومبیلش را خاموش کرد و سر
برگرداند و رو به یلدا گفت «:یلدا خانوم اگه مشکلی براتون پیش اومد هر ساعت شب که بود فرقی نمی کنه با موبایل
!» من تماس بگیرین
فرناز چشماش رو گرد کرد و به ساسان گفت «:چی میگی ساسان ؟ مگه قراره چه مشکلی پیش بیاد ؟ این طورس
بابا اون که دیگه جانی و قاتل نیست الان ! میگی این بیچاره پس میفته و فکر می کنه چه خبره ! رنگ و روش را ببین
یلدا بیخودمیگه ! هیچ اتفاقی نمیفته بیخود نترس ، راحت میری اتاقت :«شوهرشه » و سپس رو به یلدا کرد و ادامه داد
» فردا هم اول وقت به ما زنگ بزن . و می خوابی
» چیه شلوؼش کردی ؟ من که نمی گم اتفاقی می افتد . من میگم کار از محکم کاری عیب نمی کند:«ساسان گفت
نرگس گفت «:یلدا جان آقا ساسان درست میگه ، هر وقت کاری داشتی ما رو خبر کن . اصلا هم نترس . شهاب پسر
حاج رضاست . این رو فراموش نکن . حاج رضا هم اونو تضمین کرده . در ثانی اون تحصیل کرده و با شعوره و از
.» نگاهش نجابت پیداست . حتی یک ثانیه هم تردید به دلت راه نده
. ساسان دست در جیب کرد و کاؼذی درآورد و شماره موبایل را روی آن یادداشت کرد و به دست یلدا داد
یلدا نگاه نگرانش را به ساسان و بچه ها دوخت و گفت «:آقا ساسان ، بچه ها ! از همتون متشکرم» و بعد دوباره

romangram.com | @romangram_com